۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه

این بربریت کنونی یا؟

یادآوری- دو سه روزی گرفتار خواهم بود و نمی توانم « نیاک» را بروز کنم. امروز دو تا مطلب می گذارم.ا.س.

یکی از پی آمدهای پیشروی های تهاجمی دیدگاه نئولیبرالی درسالهای اخیر این بود که عدالت در پیشگاه ادراکات نه چندان روشنی از «کارآئی» اقتصادی قربانی شد. نه فقط در کشورهای پیرامونی فقر و نداری و نابرابری شدت گرفت بلکه، بر خلاف ادعاهای نئولیبرالها، حتی در کشورهای از لحاظ اقتصادی پیشرفته نیز شاهد گسترش فقر و نابرابری بوده ایم. در عرصه حرف و ادعا، قرار است فقر به تاریخ بپیوندد ولی نه فقط مکانیسم رسیدن به چنین سرانجامی روشن نیست و روشن نمی شود، بلکه، همین ادعا را به تعداد هر روزه افزون تری از انسانها که در جوامع انسانی به فقر ونداری گرفتارتر می شوند بگوئید تا به راستی به ریش و گیس شما بخندند. در ایران که در 16 سال گذشته د رحوزه اقتصاد حداقل، عرصه تاخت و تاز تفکرات نئولیبرالی بوده است، گسترش و فقر نداری بی گمان، یکی از عوامل پیروزی احمدی نژاد در انتخابات اخیر بوده است. همین جا بگویم که من نیز مانند دیگران می دانم که این انتخابات نه سالم بودو نه آزاد ولی با این همه، این نیز به گمان من واقعیت دارد که حداقل شعارهای احمدی نژاد در باره « عدالت» برای این اکثریت مردم ایران بسیار جذاب بود. در جای دیگر، گفته ام که به گمان من، رئیس جمهور جدید اگرچه این شعارها را داده است ولی سیاست موثری برای رسیدن به آنها ندارد. با این همه، گفتن دارد که مقوله عدالت و رسیدن به جامعه ای که این همه نابرابری نباشد، هم چنان هدف مقدس و محترمی است که باید مورد توجه همگان قرار بگیرد. پرسش اساسی این است که چگونه می توان به چنین جامعه ای دست یافت؟
با بضاعت ناچیزی که دارم در این و نوشته های دیگری که در این صفحات منتشر خواهم کرد سعی می کنم به این پرسش جواب دهم. همین جا بگویم که این پرسش، پرسش بسیاردشواری است و از هر آن کسی که این صفحات را می خواند تقاضای کمک دارم. لطفا به آن چه که می نویسم برخورد کنید و نظریات و انتقادات خود را به من خبر بدهید. من همیشه گفته ام آن کس که بر کار من انتقاد می نویسد، نه عدوی من است و نه انکار من، بلکه بهترین دوست من است. نقطه.
چه با مقولات و مفاهیم مارکسیستی موافق یا مخالف باشیم واقعیت این است که در جامعه ای تقسیم شده به طبقات زندگی می کنیم. نمی دانم آیا شاهدی هم لازم است یا این که بر سر این نکته خیلی کلی توافق داریم! در امریکا، جناب بیل گیتس و 34 کهن سالی که در یک مرکز سالمندان در نئوارلئان کشته شدند از یک « طبقه» نیستند. و یا درایران خودمان، آقای رفسنجانی و کروبی و رفیق دوست و عسگر اولادی و کسانی که سال گذشته در خیابان های تهران یخ زدند، نیز از یک طبقه نمی توانند باشند. البته این نمونه های بدیهی را فقط برای اشکارتر ساختن نکته مدنظرم آورده ام و امیدوارم که حداقل برسر این نکته، توافق کافی وجود داشته باشد.
وقتی از طبقه و از جامعه طبقاتی حرف می زنم طبیعتا منظورم « تفاوت هائی» است که در جامعه انسانی در پیوند با مناسبات قدرت برروی نظام تولید اجتماعی وجود دارد. منظورم از « نظام اجتماعی» هم در این محدوده نظامی است که در تحت آن نظام انسانها برای یک دیگر کالا وخدمات دیگر تولید می کنند. برای بیش از صد سال، حداقل در میان متفکران چپ اندیش ادعا بر این بود که اداره جامعه انسانی براساس اصولی که مارکس و انگلس پایه گذاری کرده بودند، می تواند به چنین سرانجامی منجر شود. برای بیش از 70 سال، ادعا بر این بود که در شوروی سابق و بخش بزرگی از اروپای شرقی براین اساس کوشیده بودند. کم نیستند کسانی که با اشاره به فروپاشی آن چه که در این جوامع وجود داشت، به این نتیجه رسیده اند- اگرچه گاه رسما و علنا به زبان نمی آورند- که رسیدن به آن چنان جامعه ای غیر ممکن است وبهتر است به آن چه که داریم « راضی» باشیم. دربهترین حالت می توان، با اندکی « اصلاح» شرایط را برای اکثریت « قابل تحمل» کرد. و به خصوص در میان ایرانی ها، هستند کسانی که برای مثال به مدل سوسیال دموکراسی در سوئد و یا سوئیس اشاره می کنند و حتی به طور خنده داری ادعا می کنند که اگر ایران را سه ماه به آنها بسپارید به شما یک « سوئیس دیگر» تحویل می دهند!
قصدم در این نوشتار پرداختن به این ادعاهانیست. البته باید بگویم که من باچنین باوری- غیر ممکن بودن- همراه نیستم و آن را قبول ندارم.
از منظری که من به دنیا می نگرم به گمان من برای این که بفهمیم نظام اقتصادی مسلط کنونی- یعنی اقتصاد سرمایه سالاری- چگونه کار می کند باید راههای متفاوتی که گروههای مختلف اجتماعی بر فرایند تولید و تخصیص منابع در جامعه اعمال قدرت می کنند را بشناسیم. به عبارت دیگر، بر مبنای قدرتی که بر فرایند تولید اجتماعی اعمال می شود جامعه ای که در آن زندگی می کنیم جامعه ای طبقاتی است. همان گونه که گفتم در ایران خودمان رفسنجانی و عسگراولادی و رفیق دوست و کارتن خوابهائی که پارسال در خیابان های تهران یخ زده بودند به یک اندازه بر این فرایند اعمال قدرت نمی کردند. این یک نکته.
قبل از ادامه بحث، بلافاصله با پرسش دیگری روبرو می شویم. وقتی از قدرت سخن می گوئیم که اساس تقسیم جامعه به طبقات است این قدرت چه قدرتی است؟ این جاست که با همه اعتقاد و احترامی که به مارکس دارم، معتقدم نگرش مارکس برای پاسخ گوئی به این پرسش اساسی کافی نیست و به یک معنا، با درس آموزی از خود او باید، به بررسی جوامع امروزین دست زد. به عقیده مارکس، اساس تناقض طبقاتی در یک جامعه سرمایه داری، مالکیت عوامل تولید است( نکته ای که من در نوشته پیشین ام بر آن تمرکز کرده بودم). براین مبنا، دریک جامعه سرمایه داری تنها دو طبقه عمده و اساسی خواهیم داشت. یک، کسانی که مالک عوامل تولید هستند، طبقه سرمایه دار و کسانی که مالک عوامل تولید در این نظام نیستند، طبقه کارگر یا پرولتاریا که دقیقا به خاطر مالک نبودن، مجبورند قابلیت خویش برای کارکردن را به طبقه مالک ابزار تولید بفروشند. دلیل ساده و سرراستش هم این است که پرولتاریا به غیر از فروش نیروی کار خویش، هیچ امکان دیگری برای بقا ندارد.
نکته ای که باید مورد توجه قرار بگیرد عدم تفکیک کار از کارگر است. یعنی اگرچه شما به عنوان یک کارگر، ساعاتی از روز خود را به کارفرمائی می فروشید ولی نمی توانید این قابلیت کار کردن را « انبار» کنید ویا بدون حضور خویش، آن چه را که باید، انجام بدهید. پرسش بعدی این است که آیا کارگربه شدت و حدتی کار خواهد کرد که برای صاحب سرمایه سودآور باشد؟ پاسخ این پرسش مستقیم و سرراست نیست. به نظر مارکس، توانائی یک کارگر برای کار و آن چه او واقعا برای سرمایه دار انجام می دهد، به واقع علت اصلی برخورد طبقاتی بین این دو گروه در یک جامعه سرمایه داری است. یعنی آن چه که مبارزه طبقاتی می نامیم چیزی نیست به غیر از این که سرمایه دار می کوشد، از حداکثر این ظرفیت- یعنی قابلیت یک کارگر برای کار- استفاده نماید و کارگر نیز طبیعتا، ترجیح می دهد که چنین نکند. این که در عمل، این تقابل به چه صورت هائی بروز می کند در این نوشتار مد نظر من نیست اگرچه موضوع بسیار مهمی است.
با این حساب، اگر قدرت و شیوه اعمال قدرت برفرایند تولید اجتماعی را منشاء تقسیم جامعه به طبقات بدانیم، در آن صورت، باید در این دیدگاه مارکسی اندکی تجدید نظر کنیم. منظورم از تجدید نظر این است که آیا، درست است که هم چنان براین نظر باشیم که یک جامعه نمونه وار سرمایه داری تنها دوطبقه اصلی دارد؟ پاسخ من به این سئوال منفی است.
بدون این که بخواهم به تفصیل در این باره بنویسم، به دلایل گوناگون- از جمله به خاطر فرایند رقابت و هم چنین دانش بشر به صرفه جوئی های ناشی از مقیاسEconomies of scale بنگاه های سرمایه داری از نظر اندازه رشد حیرت انگیزی کرده و به صورت شرکت های غول پیکر در آمدند. یکی از تحولاتی که رشد بنگاه به دنبال آورد این بود که بین مالکیت بنگاه و کنترل کنندگان آن تفکیکی پیش آمدو این تفکیک باعث شد که « طبقه سوم» در جامعه سرمایه داری به وجود آید. برای سادگی کار آنها را « مدیران حرفه ای» بنگاه های سرمایه داری می نامم. این طبقه مدیران حرفه ای، از آن جا که اغلب صاحب عوامل تولید نیستند، به کارگران « تشابه» دارند ولی به تعبیری که از مارکس داریم پرولتاریا نیستند چون برآنها اعمال قدرت می کنند. در ضمن تفاوت دیگرشان این است که بر فرایند تولید اجتماعی اعمال قدرت و کنترل می کنند. درعین حال، اگر چه با سرمایه داران تفاوت دارند، چون مالک عوامل تولید نیستند، ولی در عین، به خاطر قدرتی که بر فرایند تولید اعمال می کنند، به آنها « شبیه » می شوند. وظیفه عمده مدیران حرفه ای کنترل فرایند کار است و از طریق کنترل این فرایند، البته که طبقه کارگر به همان تعبیر کلاسیک را کنترل می کنند. اگرچه کسانی چون بیل گیتس و یا ریچارد برانسون سرمایه دارهستند ولی کم نیستند مدیران شرکت های غول پیکر که به این معنا، مالکیت قابل توجهی ندارند. البته در میان این گروه که من با اندکی تسامح آن را « مدیران حرفه ای» نامیده ام، می توان به بانکداران، حقوق دانان، مهندسان ارشد، معماران ارشد هم اشاره کرد. بگویم و بگذرم که در واقعیت زندگی البته که بین مدیران حرفه ای وصاحبان سرمایه تضادو تناقض پیش می آیدوهم چنین این مدیران با کارگران نیز تناقض و تضاد دارند. آن چه که دربنگاههای بزرگ به صورت « ارایه سهام» به مدیران انجام می گیرد، به واقع کوششی برای تخفیف این تناقض با سرمایه داران است( البته این مبحث بسیار گسترده است که از آن می گذرم به اصطلاح، مشکل پرینسیپال-اجنت در اقتصاد)
مدیران حرفه ای اگرچه مالک ابزارهای تولید نیستند ولی تصمیم گیرنده اند. یعنی این مدیران اند که تصمیم می گیرند چه تولید شود؟ چگونه باید تولید شود؟ و بعلاوه، کنترل نیروی کار دریک واحد تولیدی در حیطه قدرت این مدیران است. منشاء قدرت این مدیران اگرچه مالکیت عوامل تولید نیست، ولی در موارد متفاوت می تواند میزان آموزش، تجربه کاری، ارتباط، دانش مرتبط با قدرت و تولید منشاء قدرت آنها باشد. کسی که برای سالیان برای یک بنگاه بزرگ تحلیل مالی ارایه می دهد، آن قدر دانش مشخص و حساس انباشت می کند که می تواند به او « موقعیت ویژه ای» بدهد. ولی اگر من و شما در همان بنگاه دربان باشیم البته که چنین دانشی انباشت نمی کنیم.
پس با این توضیحات، بگویم و بگذرم که اگر می خواهیم برای رسیدن به یک جامعه عادلانه مبارزه کنیم تنها حذف مالکیت خصوصی کافی نیست. یا به عبارت دیگر، باید نظامی تدوین کنیم که اگرچه وظایف مدیران حرفه ای در آن انجام می گیرد ولی مدیران حرفه ای به تعبیری که در سرمایه سالاری داریم، درآن وجود نخواهد داشت. یعنی مقابله با قدرت مدیران حرفه ای برروی طبقه کارگر هم به اندازه حذف مالکیت خصوصی مهم است. تا آنجا که من می فهمم اگر از پرداختن به این مقوله غفلت کنیم، این طبقه مدیران حرفه ای این قابلیت و توانائی را دارد که اگرچه مالکیت ندارد ولی به صورت، طبقه حاکمه در آید. و به نظر من این آن چیزی است که در شوروی سابق و دیگر کشورهای اروپای شرقی وجود داشت و یا امروزه در کوبا وجود دارد. اعضای آن چه که من « مدیران حرفه ای» نامیده ام در این کشورها، در وجوه عمده اعضای حزب کمونیست این کشورها بودند. شماری از پژوهش گران با توجه به موقعیت طبقه کارگر در این جوامع، یعنی تداوم بهره کشی و مقید بودن و آزاد نبودن این طبقه، اقتصاد این جوامع را « سرمایه داری دولتی» خوانده اند. من با چنین تعبیری موافق نیستم. در این جوامع، « ارتش ذخیره بیکاران» که یکی از مکانیسم های نظام سرمایه داری برای کنترل کارگران است وجود نداشت. در اقتصاد شوروی سابق، یاحتی کوبا به زمانه فعلی، انباشت سرمایه شخصی از طریق رقابت در بازار هم وجود ندارد و نداشت.
آن چه که باید ازتجربه « سوسیالیسم» در شوروی سابق و اروپای شرقی و یا حتی در کوبا آموخت، این است که طبقه کارگر در این جوامع هم چنان مقید و غیر آزاد باقی مانده و تحت بهره کشی قرار گرفت و می گیرد، باوجودی که نظام اقتصادی شان فاقد یک طبقه حاکمه سرمایه داربود و هست. دلیل این امرهم همان طور که پیشتر گفته بودم این بود که از بررسی طبقه « مدیران حرفه ای» غفلت کرده بودیم. و باز آن چه که از این تجربه آموختنی است این که باید در فکر نظامی باشیم که تضاد بین « مدیران حرفه ای» و پرولتاریا را به نفع پرولتاریا حل کند.
این که این چه گونه نظامی باید باشد، می ماند برای فرصتی دیگر.
15سپتامبر 2005

0 نظر: