۱۳۸۴ شهریور ۷, دوشنبه

ما و این آمارهای « لعنتی»!!

نمی دانم آیا تا به حال آمارهائی دیده اید که دلتان بخواهد کاش حساب و کتاب بلد نبودید و از آنها سر در نمی آوردید! این روزها که روزنامه های داخلی صفحات زیادی را به دست آوردهای دوره 8 ساله ریاست جمهوری آقای خاتمی اختصاص داده بودند، و کلی هم اندر محسنات اقتصادی دوره ایشان سخن گفتند آدم یخ می کندو می چاید وقتی می خواند که «16 هزار و ۸۲۰ كودك خيابانى از تير ماه سال گذشته تا پايان مرداد ماه سال جارى از سطح شهر جمع آورى شدند.». یعنی فقط در سطح شهر تهران در طول 13 ماه گذشته نزدیک به 17000 کودک خیابانی جمع آوی شده اند، یعنی می شود ماهی حدودا 1300 کودک و یا روزی هم 43 کودک- یا دتان باشد که این فقط در شهر تهران است از شهرهای دیگر خبر نداریم . از آن بدتر و آزاردهنده تر وضعیت بی خانمان هاست. به گفته روزنامه ایران، « مدير امور آسيبهاى اجتماعى شهردارى تهران از مراجعه ۷۴ هزار و ۷۶۹ بى خانمان به گرمخانه هاى شهردارى از دى ماه سال گذشته تا پايان مرداد ماه امسال خبر داد» یعنی این جا هم در طول 19 ماه گذشته، نزدیک به 75000 نفر بی خانمان به گرمخانه شهرداری مراجعه کرده اند که می شود ماهی نزدیک به 3950 نفر و روزی هم بیش از 131 نفر. نکته هولناک در باره این آمارها این است که که در 5 ماه گذشته، تعداد بی خانمان ها از تعداد بی خانمانهائی که در تمام سال گذشته مراجعه کرده اند بیشتر بوده است.
در طول 12 ماه گذشته : ۳۲ هزار و ۷۲۸ بى خانمان
در 5 ماه سال : 1384 ۴۲ هزار و ۴۱ نفر بی خانمان

در عین حال خبر داریم که يكهزار و ۲۵۰ كارتن خواب از آذرماه سال گذشته تا پايان مرداد ماه امسال، جمع آوری شده اند.
منبع روزنامه ایران،

۱۳۸۴ شهریور ۳, پنجشنبه

بحران استبداد سالاری درایران: نگاهی به نهضت مشروطه خواهی (2)

به گمان من،‌ نهضت مشروطه طلبی نقطة اوج بحران استبداد سالاری حاكم بر ایران بودولی این بحران تاریخچه ای دراز دامن تر داشت.
اولین ضربه ای كه در قرن نوزدهم به استبدادسالاری حاكم وارد آمد پس از اعطای امتیاز نامة رویتر اتفاق افتاد. هرچه كه ادعای مورخین در باره منافع احتمالی این قرارداد باشد - دراین نوشتار به نادرستی چنین ادعاهائی نخواهم پرداخت - واقعیت این است كه شاه مستبد قاجار نه فقط ناچار به عزل میرزا حسین خان سپهسالار - مبتكر این امتیازنامه- می شود بلكه مدتی بعد به كمك همان سپهسالار و عمدتا با بهانه جوئی، آن امتیاز نامه را لغو می كند. و این همه در شرایطی اتفاق می افتدكه اندكی پیشتر، شاه بی خبر قاجار بر این ادعا بود كه آن قرارنامه راه آهن، « بسیار خوب و بقاعده بود» و « بطور وضوح هیچ عیب و نقصی ندارد بلكه همه محسنات است»[1] و بعلاوه، « منفعت این كار را درست فهمیده ام. سفارت روس هر قدر می خواهد دلخور بشود چه حقی دارد. البته قدرت این كمپانی از كنار بحر خزر و رشت الی دریای فارس بهیچوجه خوبی برای روس ندارد اما برای ایران انشاالله خوب است وخوب باشد». چیزی نمی گذرد كه ناصرالدین شاه از میرزا حسین خان می خواهد كه به وزیرمختار روس اطلاع بدهد كه « در فقرة راه آهن كه در پطرزبورغ گفتگو شد وبشما وعده دادم كه قرارنامه را با كمپانی امتداد نمی دهم بوعده خود وفا كرده بعلاوه آن در صدد ابطال آن هستم»[2]. حالا بماند كه لردكرزن معروف برخلاف سیاست پردازان بی قابلیت ایران و شماری از مفسران امروزین این قرارداد استعماری، از آن ارزیابی كاملا متفاوتی داشت و معتقد بود كه « قرارنامه رویتر از لحظة تولد محكوم به شكست بود» و عمده ترین عامل شكست آن هم این بود كه شامل « تسلیم كامل موجودیت یك ملت به نفع سفته بازان و سوداگران خارجی» بودو چنین محموعه ای قابلیت اجرائی نداشت. با این حساب، « از دیدگاه منافع ایران، لغو آن نمی تواند موجب تاسف باشد»[3].
این ضربه برای مدتی امتیاز طلبان را از تهران فراری می دهدولی «‌با فشارهای دوستانه حكومت بریتانیا» - به قول كرزن- امتیازاتی چون امتیاز كشتی رانی رود كارون و از آن مهم تر امتیاز بانك شاهنشاهی اعطاء می شود ووقتی كه شاه از آخرین سفرش به اروپا باز می گردد، امیتازطلبان هم « مثل هجوم ملخ» به تهران سرازیر می شوند[4]. و درست در بحبوبة همین بذل وبخشش هاست كه ضربه دوم و مهمتر وارد می آید. شاه مستبد قاجار كه بهمراه سیاست مداران كیسه گشادش امیتاز انحصاری تنباكو را به تالبوت بخشیده بود برای مقابله با یكی از بزرگترین جنبش های مقاومت منفی امتیاز را لغو می كندو بخاطر همین كار،500 هزار لیره غرامت به كمپانی می پردازد.[5]
پی آمدهای بحران:
شكست حكومت خودكامه در مسائل داخلی پی آمد های متعددی داشت. از سوئی، یك دورة جدید در حیات اقتصادی كشور، یعنی دورة وام و استقراض از فرنگیان آغاز شد و از سوی دیگر، نكته ای كه در ذهنیت ایرانیان كه همیشه با خودكامگی حكومت و اعوان وانصارش روبرو بودند، نقش می بندد این كه، پس می شود « قبلة عالم» و « ظل الله» را نیز به عقب نشینی واداشت. دوسه سالی پس از این جریان است كه شاه مستبد قاجار به دست میرزا رضا كرمانی به قتل می رسد و به قول احتشام السلطنه« بچة لوس و ننر شصت سالة» او مظفرالدین شاه به سلطنت می رسد.[6] درساختاری قانونمند و حساب و كتاب دار، نقش شخصیت نمی تواند تعیین كننده ویا حتی مهم باشد. ولی در نظام استبداد آسیائی ایران كه مستبد اعظم عملا همه كارة این ساختار سیاسی بود،‌ مسئله به صورت دیگری در می آید و نقش شخصیتی كه بر تارك این ساختار نشسته است با اهمیت می شود. اقتصاد و جامعه كه گرفتار بحران، حاكمیت سیاسی كه هم چنان قائم به شخص است و اما شخصی كه بقول خواهرش این گونه بر مملكت فرمان می راند:
« صدراعظمی ووزارت در دوره ی سلطنت برادر عزیز من خیلی شبیه تعزیه شده بود كه دقیقه به دقیقه تعزیه خوان رفته، لباس عوض كرده، بر می گردد. هیچ مطمئن نبود كسی از صدارت یا وزارت یا حكومت. این برادر عزیز من، به حرف یك بجه ی دو ساله، یك صدراعظمی را فوری معزول و به حرف یك مقلدی، یك وزیری را سرنگون می كرد. ازجمله قوام الدوله ی بدبخت را سوار الاغ وارونه كرده، از شهر به شمیران بردند. برای این كه اتابك با او بد بود ومیل داشت اورامعزول كند و ازوزارت مالیه. وزیر مالیه كه سوار خروارونه بشود و از شهر به شمیران برود، خوب مقیاسی است برای وضع امورات و برای فهم ترتیبات دربار هرج [و] مرج، بی قانونی»[7]. به روایت سفر شاه خودكامه به فرنگ خواهم پرداخت ولی سوقات سفر به فرنگ، به غیر از قرض وگروگذاری مملكت، اسباب بازی است: [مظفرالدین شاه] « یك گردی از فرنگستان با خود آورده كه به قدر بال مگسی اگر در بدن كسی یا رختخواب كسی می ریختند، تا صبح نمی خوابید و مجبور بود [ به طور] اتصال بدن خودش را بخاراند. دو من از این گرد را آورده، اتصال در رختخواب عمله ی خلوت می ریخت. آن ها به حركت آمده، حركات مضحك می كردند و او می خندید»[8].
البته باید بدون تامل افزود كه اگر چه نقش شخصیت در ساختار سیاسی استبداد آسیائی مهم است، ولی نباید در بارة این نقش و اهمیت آن اغراق كرد. شماری در بررسی اوضاع ایران در این دوره، برای نمونه، از جمله ادعا كرده اند كه اگر ناصرالدین شاه را نكشته بودند، در ایران هم نهضت مشروطیت نمی داشتیم. این ادعا از دیدگاه تاریخی حرف پرتی است كه ریشه در واقعیت ایران ندارد. محمدعلی شاه پس از آن كه شكست سختی به نهضت مشروطه خواهی وارد آورد و علاوه بر توپ بستن مجلس و كشتار شماری از بهترین مبارزان مشروطیت، كوشید هم چون پدربزرگ خویش رفتار كند، ولی به پناه جوئی در سفارت روسیة تزاری وادار شد. از سوی دیگر، برخلاف آن چه كه مظفرالدین شاه در فرمان مشروطیت ادعا می كند، حتی او هم به جان كوشید تا با مشروطه طلبی مقابله نماید كه به گوشه هائی از آن خواهم پرداخت. ولی واقعیت این است كه جامعة ایران گرفتار بحران همه جانبه ای بود و این بحران در درون نظام خودكامه راه حل نداشت.
دنباله دارد....
[1] حاشيه نويسي ناصرالدين شاه بر نامة سپهسالار، به نقل از ابراهيم تيموري، عصر بي خبري يا تاريخ اميتازات درايران، 1332، ص 108
[2] حاشيه نويسي ناصرالدين شاه بر نامة سپهسالار، به نقل از ابراهيم تيموري، عصر بي خبري يا تاريخ اميتازات درايران، 1332، ص 114 و ص 122
[3] كرزن: ايران و قضيه ايران، لندن 1892، چاپ تازه 1966، جلداول، صص 83-482، به انگليسي
[4] همان، ص 483
[5] براي بحث مبسوطي در بارة رژي بنگريد به خسرومعتضد: حاج امين الضرب:‌تاريخ تجارت و سرمايه گذاري صنعتي در ايران،‌ تهران، 1366، فصل هفدهم.
[6] به نقل از محسن خليلي: « پادشاهي ناتوان و پيروزي انقلاب مشروطيت. نگاهي به شخصيت مظفرالدين شاه،» در، موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، « نهضت مشروطيت ايران»، جلد اول، 1378، ص 68
[7] خاطرات تاج السلطنه، به كوشش منصورة اتحاديه و سيروس سعدونديان، نشر تاريخ ايران، 1361، ص 88
[8] همان، ص 93

۱۳۸۴ شهریور ۲, چهارشنبه

بحران استبداد سالاری درایران: نگاهی به نهضت مشروطه خواهی

توضیح ضروری:
باعرض سلام خدمت شما، پیشاپیش بگویم که می دانم وبلاگ جای مناسبی برای نشر آن چه که می خواهم در این جا منتشر کنم نیست. و بعید نیست که این کار من، شماری از دوستان و مهمانان را برماندو از سرزدن به « نیاک» پشیمان کند. ولی در عین حال، آن چه که در زیر می آورم بخشی از پژوهشی است که چند سالی است روی دست من مانده است. اگردرداخل ایران با بحران جدی نشر روبرو نبودیم می کوشیدم آن را در داخل ایران به صورت یک کتاب چاپ کنم. ولی ناشران داخل ایران، بی تعارف آن قدر اذیت و آزارم کرده اند که دیگر حوصله و توان کارکردن با آنها را ندارم. همین سه چهار سال پیش بود که ناشر محترمی سه کتاب مرا عملا سوزاند. اگرچه با من برای چاپ آنها « قرارداد» امضاء کرد واگرچه من برای مساعدت به ناشر از او خواستم که « حق تالیف» مرا از آن چه که خود مشخص کرده بود، کمتر بنویسد ولی پس از گذشت بیش از سه سال، سرانجام با تهدید به شکایت توانستم متون کتابهایم را که چاپ نکرده بود، پس بگیرم. اگرچه یکی از آن کتابها قرار است در ایران چاپ شود- اگر بشود- ولی آن دو کتاب دیگر که نتیجه سالها زحمت ومرارت فکری و جسمی من بودند از بین رفتند. درخارج از ایران نیز امکاناتی برای چاپ و نشر ندارم و نتیجتا، تنها کانالی که برای من باقی می ماند، همین وبلاگ فکسنی شخصی من است. می دانم در وبلاگ نباید طولانی نوشت. آگاه هستم که بخش قابل توجهی از کسانی که به وبلاگ ها سر می زنند، ترجیح می دهند به قول معروف « مطالب سنگین» نخوانند. ولی در عین حال، من هم خیره سری های خودم را دارم. فکر می کنم که روایت انقلاب مشروطیت را باید گفت و دو باره گفت و باز گفت. به همین خاطر، این « کتاب» را به مرور به شما ارایه می دهم. از دوستانی که سر می زنند تمنامی کنم که اندکی کمتر تنبلی کنند و انتقادات و راهنمائی شان را به هر زبانی که دوست می دارند، از من دریغ نکنند. اگردوست دارند کامنت بگذارند و اگر نه که می توانند ازطریق ایمیل من مرا از نظریات وانتقادات خویش با خبر کنند. بهرتقدیر، پیشاپیش از عزیزانی که لطف می کنند سپاسگزاری می کنم.
I.Seyf@Staffs.ac.uk
استوک 24 اگوست 2005

متن پژوهش:

« اینجا ها الحمدالله ارزانی و فراوانی است، اگر مرگ و میر نباشد یك لقمه نان رعیتی داریم می خوریم، می پلكیم، مستبد هم میانمان كم است، همه مان مشروطه ایم.»

علی اكبر دهخدا:‌ مكتوب از یزد، صور اسرافیل، شمارة 23،

زمینه:
جامعة ایرانی اگرچه به كندی ولی در گذر زمان تغییر كرد و به خصوص از قرن های پانزدهم و شانزدهم میلادی كه در ارتباط نزدیك تر با اروپا قرار گرفت این فراگشت تحول اگرچه هنوز كند، ولی سریع تر از گذشته ادامه یافت. از زمان صفویه سوداگران اروپائی نیز به دریا می زنند و اگر در جائی به دنبال طلا می گردند، در جای دیگر ممكن است به دنبال بازار مصرف باشند. گسیختگی فرایند تحولی در جوامع مختلف كه تا این مرحله اساسا درنتیجة عوامل داخلی اتفاق می افتد درنتیجة عوامل برون ساختاری - مداخلات مستقیم و غیر مستقیم اروپائیان در امور كشورهائی چون ایران- تشدید می شود.[1] عهدنامه ها و قرارنامه های زیادی امضاء می شوند كه در پوشش توسعه و تكامل اقتصادی، به واقع، راهگشای مداخلات بیشتر این سوداگران در امورات داخلی جوامعی چون ایران اند. در نتیجة تحولات دوران ساز در اروپا و ایستائی نسبی تاریخی در جوامعی چون ایران، زمینه برای باز شدن بیشتر درها و دروازه های كشور به روی كالاها و فرآورده های فرنگی فراهم می شود. مشكل اصلی از آن جا پیش می آید كه این كالاها و فرآورده ها با شیوه های تازه تری تولید می شوند و اگر چه ممكن است كیفیت زربفت یاپارچة دست باف ایران یا هندوستان از كیفیت فلان زربفت و یا پارچه بافته شده در كارخانه تازه پا گرفته منچستر بهتر بوده باشد كه اغلب این چنین بود ولی همان پارچه با كیفیت پائین تر نشان از شیوة تولیدی تازه ای داشت كه پرتوان تر بود و قابلیت بیشتری برای انهدام همة ساختارهای پیشتر از خود را داشت[2].
وقتی به قرن های هیجدهم و نوزدهم می رسیم این ارتباطات بسیار بیشتر می شود. از سوئی تحولات كند درون ساختاری و از سوی دیگر این مناسبات گسترده رفته رفته زیر بنای اقتصادی جوامعی چون ایران را دگرگون می سازد. اگرچه به كندی ولی - اگر خودمان را به بررسی از اوضاع ایران محدود نمائیم - اقتصاد طبیعی ایران دستخوش تحول و دگرگونی می شود. با همة‌ این تغییرات، شیوة حاكمیت سیاسی ولی دست نخورده می ماند. به عنوان مثال، ساختار سیاسی حاكمیت ایران در زمان ناصرالدین شاه با زمان شاه عباس - با اختلافی نزدیك به سه قرن - تفاوت چشمگیری ندارد. ولی این حاكمیت مشابه بر جامعه و اقتصادی متفاوت حكم می رانند. از آن مهمتر، شرایط تاریخی كاملا به گونه ای دیگر شده است. به زمانة ناصرالدین شاه، سرمایه سالاری تازه نفس اروپا را داریم كه هر روز بیشتر از روز پیش به « انقلاب صنعتی» خود سامان می دهد و به طور منظم و با برنامه به دنبال بازار بیشتر و گسترده تر است. كارخانه های رشد یابنده اش به مواد اولیه بیشتری نیازمندند. در این مرحله است كه « جهانگردی» اش نه از روی كنجكاوی است و نه بی برنامه. طبیعی است كه در این دوره، دیگر آن پرده های حمایتی روزگاران گذشته وجود ندارد. اگر هم حمایتی باشد، حمایتی ناشی از به دور ماندن از این فراگشت ارتباطات گسترش یابنده است. اگرچه ابداعات دوران ساز هنوز ظهور نیافته است ولی چهرة جهان و منطق و امكانات زیر ساخت اقتصادی به قدر كقایت دگرگون شده است. به همین دلیل، پی آمدهای دست نخورده ماندن حاكمیت سیاسی در كشورهائی چون ایران در قرن نوزدهم در مقایسه با قرن پانزدهم بسیار جدی و مهم می شود.
اولین و مهم ترین پی آمد این تحولات، دوصورت پیداكردن حاكمیت سیاسی است . صورتی كه ریشه درگذشته تاریخی این جوامع دارد و خارا صفت است و پایدار به نظر می آید و صورتی كه شیشه را می ماند و به اندك ضربه ای - اگر كه نشكند- ترك بر می دارد. نگاهی مختصر به رویدادهای قرن نوزدهم این دو چهره گی را نشان می دهد. حكومت گران ایرانی اگرچه در برابر مردم، خدا را هم بنده نیستند ولی در برابرقدرت های خارجی به هر خفت و ذلتی تن می دهند. از سوی دیگر، خودكامگان حكومت گر برایران، اگر چه این جا و آن جا ژست تحول طلبی می گیرند ولی هم چنان با تغییر و تحولی ریشه دار و جدی جمع شدنی نیستند. می خواهم بر این نكته دست بگذارم كه همة امكانات نظام حاكم بر ایران برای مقابله با جریان و اندیشه ای كه خواهان این دگرگونی و تغییر باشد وحدت كرده و در برابرش می ایستد. نمونه فراوان است. به عنوان مثال، تصادفی نبود كه در برخورد به میرزاشفیع ها و آقاخان نوری ها كه مدافعان سنتی نظام حاكم بودند، تنها به خلع مقام بسنده كردند ولی وقتی كار به تصفیه حساب با قائم مقام وامیركبیر می رسدكه به همان شیوة سنتی رفتار نمی كردند، تا خفه كردن قائم مقام و گردن زدن امیر كبیر پیش رفتند. مسئله تنها این نبود كه مادر ناصرالدین شاه با امیركبیر «چپ» افتاده بود، نكته این است كه اغلب قدرتمندان زمانة ناصر الدین شاه نیز با آن چه كه از رفتار وكردارشان می دانیم با امیركبیر جمع شدنی نبودند. روایتی كه صد سال بعد به زمانة دكتر مصدق تكرار می شود[3].
پس، بر گردیم به قرن نوزدهم و زمینه ای به دست بدهیم از آن چه كه در سالهای اولیه قرن بیستم به صورت نهضت مشروطه خواهی درآمد.
دنباله دارد.....
[1] بنگريد به احمدسيف: استبداد ومسئلة مالكيت و انباشت سرمايه درايران، تهران، نشر رسانش، 1380. هم چنين: قرن گم شده : اقتصاد و جامعة‌ايران در قرن نوزدهم، نشر نی، در دست چاپ.
[2] بنگريد به احمد سيف:
"Free Trade, Competition, and Industrial Decline: The case of Iran in the nineteenth Century", in, Middle Eastern Studies, vol.40, No. 3, May 2004.
[3] غرض اصلا و ابدا ناديده گرفتن نقش عوامل برون ساختاري نيست كه به ويژه در سرنگون كردن مصدق نقش موثري ايفاء كرد. بلكه مي خواهم توجه به اين نكته جلب شود كه بررسي نقش عوامل خارجي نبايد به شيوه اي در آيد كه عوامل مرتجع داخلي از نقش خيانت باري كه ايفاء‌نمودند تبرئه شوند.

۱۳۸۴ شهریور ۱, سه‌شنبه

اندر رونق فروش کلیه در ایران....

داشتم وبگردی می کردم. چشمم افتاد به این گزارش، حیفم آمد در این جا نیاورمش...
«کسی نفهميد فروش کليه از کی همه گير شد. شايد از زمانی که تعداد بيماران کليوی رو به ازدياد گذاشت يا از وقتی که عمل پيوند کليه راهی شد برای نجات جان انسان ها و شايد هم از وقتی که مشکلات اقتصادی گريبان همه و همه را گرفت و کار را به آن جا رساند که آدم ها - که در شرايط عادی بسيار خودخواهند و جان شان را بيش از هر چيز دوست دارند- حاضرشدند در ازای مبلغی پول که هر قدر باشد در قبال چيزی که از دست می رود بسيار ناچيز است، اعضای بدن شان را بفروشند.
و خبر، پشت خبر از انگيزه ها و علل فروش کليه، از مهاجرين بی پولی که آرزوهايشان را در کيسه ريخته اند و به تهران آمده اند و جز اين سرمايه ای ندارند تا پدرانی که برای خريد جهاز دختران مجبور به فروش کليه هستند و زنان بی سرپرستی که مجبورند با اين سرمايه، پول پيش صاحبخانه را بدهند و سر آخر جوانانی که به عشق تيک آف و برای خريدن پرايد آمده اند به خودشان چوب حراج بزنند»
گزارش تکان دهنده ای است. باقی اش را در اینجا بخوانید.
. .

نگاهی به تاریخ اقتصادی ایران معاصر

مشكلاتی كه بر سرراه رسیدن به یك درك همه جانبه از مصائب اقتصادی ما وجوددارد باعث شده است كه شماری از صاحب نظران ما، مبلغ آرا و عقایدی باشند كه اگرچه راهگشا نیستند ولی به آسانی می توانند، به صورت تنگناهائی اضافی بر سرراه رسیدن به دركی معقولانه از این مشكلات در آیند.
در این تردیدی نیست كه جامعه و اقتصاد ایران با مشكلات و مصائب بیشماری روبروست. در عرصه های فرهنگی نیزمحدودیت های دست و پا گیر كم نیستند. اولین نكته ای كه باید گفت این كه این مشكلات ومصائب یك شبه پیدا نشده اند و از آن مهم تر راه حل های ساده و یك شبه و بی درد و حتی كم درد ندارند. اگر نیروهای مان را برای یافتن راه های برون رفت بسیج كنیم و اگر شرایط را برای شكوفائی همة استعدادهائی كه در ایران هست و كافی هم هست، آماده نمائیم، دلیلی ندارد كه این بسیج همگانی در بر طرف كردن این مصائب ناموفق باشد. این كار از سوئی، حوصله و پشتكار می خواهد وازسوی دیگر به صداقتی چشمگیر محتاج است كه بدون پرده پوشی ضعف ها را شناخته و برای برطرف كردنشان به چاره جوئی بر خیزیم. ما در عرصة‌اندیشه اقتصادی، چه در سطح كلان و چه در سطح خرد، اشكالات بسیار اساسی داریم. در حوزه مسئولیت پذیری و وظیفه شناسی، ایراد های بسیار اساسی به ما وارد است. در عرصه های فرهنگی نیز قضا و قدری، منفعل و غیر فعال، كار امروز به فردا بیانداز، پیرو فلسفة از این ستون به آن ستون فرج است، مخالف برنامه ریزی و نظم ستیز، و بسیار چیزهای دیگر هستیم. و اگرچه تا به همین اواخر، حتی همین حداقل را نیز نمی پذیرفتیم ولی، واقعیت های زمنیی بسی سخت سر و جان سخت تر از توهمات ناشی از خود شیفتگی ما بود كه « هنر نزد ایرانیان است وبس». باری برای مقابله با این مجمومة‌كوشش های ارزنده ای آغاز شده است كه گرامی است و محترم ولی، گاه هم چنان همان ساده اندیشی است كه سر بر می زند.
به عنوان یك نمونه، عدم تكامل سرمایه سالاری را در ایران در نظر بگیرید.
اگر بخواهیم به طور جدی در بارة این عدم تكامل ریشه یابی بكنیم،‌باید وضعیت ایران را حداقل در 200 سال گذشته مرور بكنیم تا بتوانیم به این پرسش پاسخ شایسته بدهیم. ولی شماری از صاحب نظران چه می كنند؟ می خواهند میان بری تاریخی بزنند، یعنی، همة داستان و روایت بدبختی اقتصادی ما به همین 50 سال گذشته محدود می شود[1]. شاید این روایت، برای ذهن های ساده اندیش بسی جذاب هم باشد، ولی پاسخ شایسته به این پرسش با این شیوه كار به دست نمی آید.
به عنوان نمونه، آقای موسوی حجازی در سلسله مقالاتی در روزنامه مرحوم « خرداد» می كوشد «باورهای نادرست در اندیشه رشدوتوسعه» را باز بشناسد، كه كار بسیار مهم و محترمی است. ولی از همان ابتدا پروژه ایشان روشن می شود وقتی آغاز می كند با این عبارت كه: « پدیدة بزرگ و ناشناخته جامعة معاصر ایران ورود فلسفة اجتماعی اقتصادی ماركس به ایران در شرایطی بود كه» و بعد، این ورود هم زمان شد با وضعیتی كه « هیچ فلسفة اقتصادی اجتماعی نوین دیگری در جامعه مطرح نبود و مباحث دینی و فلسفه های كهن در محدودة‌خاص تدریس می گردید».و بعد، می رسیم به عمده ترین نكته این بررسی،‌« اقتصاد جامعه معیشتی است و پرولتر و سرمایه داری وجودندارد و بنابراین مانع عملی و تجربی برای شناخت این فلسفه در میان نیست و ساختار منطقی آن مناسب برای فعالیت ذهنی روشنفكران می شود وبنابراین جنگ روشنفكران به طرفداری پرولتر جنگ دون كیشوت نامدار است». و از آن هم جالب تر، این كه « فكر كردن به اصطلاحات ماركسیستی در عادت های ما جای گرفت» با دو نتیجة عمده:
« افكار ماركس و دیگر دگرگون طلبان غربی ابزار خوبی برای مبارزه با فرنگیان شدند» و اگرچه بطور طبیعی رفاه طلب بودیم ولی به دلیلی كه روشن نیست، « عادت فكری به منطق ماركسیسم نگذاشت نظام اقتصادی سرمایه داری كه لازمة تولید صنعتی است در جامعة ما رونق بگیرد. ناچار به كمك پول نفت و نظام دلالی زندگی نوین خود را سروسامان دادیم». و ناگفته روشن است كه « هنوز هم» همان « باورهای غلط مانع بزرگ پیشرفت و توسعه ما است» و بعد التماس دعائی است از پژوهندگان كه باید «به جای تبعیت از این عادت های فكری به مبارزه با آن برخیزند». باشد، حرفی نیست. ولی با تحلیل هائی از این قبیل، این سئوال بی جواب می ماند كه اگر «عادت فكری به منطق ماركسیسم» نگذاشت نظام سرمایه داری در ایران رونق بگیرد، علت رونق نگرفتن سرمایه داری در ایران قرن نوزدهم كه ما این عادت را نداشتیم، چه بود؟ یعنی می خواهم بر این نكته دست بگذارم كه علل پا نگرفتن سرمایه داری در ایران، بسی قدیمی تر و پرسابقه تر از رسیدن «عادت فكری به منطق ماركسیسم» به ایران است. از آن گذشته، دورة حكومت پهلوی را دورة اقتدار عقاید ماركسیستی در ایران دانستن، برای نسل برآمده از انقلاب بهمن 1357 كه در آن دوران هنوز به دنیا نیامده بوده و یا كم سن و سال تر از آن بود كه چیزی به خاطرش مانده باشد، شاید پذیرفتنی باشد، ولی برای میان سالان و كسانی كه در آن سالها نیز دستی از دور و نزدیك بر آتش و در آتش داشتند، این ادعا،‌به واقع استعاره ای ناهنجار از بازنویسی و دوباره نویسی تاریخ مدرن ماست. وقتی مدافعان سلطنت خودكامه پهلوی به بی حافظگی تاریخی ما دل می بندند و به آن زیادی تكیه می كنند، تعجب بر انگیز نیست، ولی با این دست تحریفات تاریخی باید به جد به مقابله بر خاست. این شیوة باز نویسی تاریخ مدرن ما اگر به قصد و غرض های خاصی نوشته نشود، بدون تردید كوششی است برای تبرئة همة محدودیت ها و سركوب های آن دوران كه همة‌مختصات بی حافظگی تاریخی را در خود نهفته دارد. . قانون 1310 و قوانین دیگری كه در دورة محمد رضا شاه به مجموعة قوانین اضافه شد، و محدودیت های روزافزون، به خصوص در سالهای پس از كودتای ننگین 28 مرداد بر علیه حكومت قانونی دكتر مصدق، زنده تر و دامن گسترتر از آن بودند كه كتمان كردنی باشند. دوستان نه فقط، به تاریخ سازی رو كرده اند بلكه به طور ناخودآگاه، برای دورة‌حاكمیت خودكامة شاه نیز مختصاتی می تراشند، كه سزاوار نیست. در آن دوره ای كه قراراست دوران پاگرفتن این عقاید در عرصه های فرهنگی ایران باشد، به یاد دوستان می آورم كه محرمعلی خان و پادوهایش داستان های مضحكی از سانسور و بستگی جامعه به نمایش گذاشته بودند كه به راستی حیرت انگیز بود. آن روایت، « تیر مژگان تو به قلب من كارگر افتاد»، وقتی به دست حضرات مدعی العموم عقیدتی مردم رسید، به صورت « تیر مژگان تو به قلب من عمله افتاد» درآمد، چون واژه « کارگر» از واژگان ممنوعه بود. ولی دوستان، چنان داستان هائی از اوضاع ایران در آن سالهابه دست می دهند، كه به راستی پیوندی با واقعیت آن سالها ندارد. نویسندگان مذهبی و غیر مذهبی فقط به خاطر بیان عقاید خویش به زندان گرفتار می آمدندو كنترلی كه بر ابزارهای مبادله افكار عمومی وجود داشت، عیان تر از آن بود كه قابل رویت نباشد.
با این همه،‌ این ادعا كه عادت فكری به منطق ماركسیسم نگذاشت ایران سرمایه داری بشود و برای ما، نظام دلالی به ارمغان آورد، به راستی ادعای حیرت انگیزی است كه به سختی می تواند جدی گرفته شود. شما به اقتصاد ایران در تمام طول قرن نوزدهم بنگرید، چیزی جز دلالی ودلال مسلكی و انگل پروری در آن نمی بینید. در همة طول تاریخ ایران، مالكیت خصوصی امن و امان نبوده است. حتی در سالهای پس از مشروطه كه كشور صاحب قوانین مدون شد، مگر به آن قوانین عمل كرده بودند؟ رضا شاه با مصادرة اموال و زمین های زمین دراران به صورت بزرگترین زمین دار كشور در آمد. آن واقعیت ها ی غیر قابل انكار و غیر قابل چشم پوشی چه ربطی به ماركسیسم یا هر مكتب فكری دگرگون طلب دیگرغربی دارد؟ هرچه كه عوامل بیرونی در بدبختی های ما نقش داشته باشند، در عرصه اندیشه، به قول معروف، هر چه كرده ایم خودمان كرده ایم كه لعنت بر خودمان باد. بیهوده كاسه و كوزه ها را بر سر دیگران نشكنیم كه مسئولیت گریزی های ما در برابر تاریخ تا به همین جا، برای هفت پشتمان نیز كافی است.مگر به عصر و زمانة فتحعلیشاه قاجار كه عكس نقاشی شدة آن پادشاه عیاش و خوش گذران، آن ریش بلند كوتاه عقل را بر سر در ها می گذاشتند و همگان بسته به تنگی و گشادی جیب می بایست، به « پیشگاه قبلة‌عالم» پیشكش تقدیم نمایند، هم ناشی از ماركسیسم ودیگر افكار دگرگون طلب غربی بود؟ بر آنچه شاهان و حكمرانان و دیگر قدرت مندان ریز و درشت در تمام طول تاریخ ایران می كردند، به غیر از مخرب ترین شیوة‌كار دلالی و انگل پروری چه نامی می توان نهاد؟‌مگر در زمان ناصرالدین شاه كه هنوز افكار ماركسیستی به ایران نیامده بود، سرمایه و سرمایه داری محترم و مصون بود؟
تاریخ سازی و تاریخ پردازی نیز حد و اندازه ای دارد.
پیشاپیش می دانم كه شماری از دوستان به جای بر خورد به موضوع مورد بحث، برای شخص نگارنده شناسنامه سیاسی صادر خواهند كرد - این هم یكی از چند بلیه ایست كه در ایران سابقه ای طولانی دارد. مگر فردوسی و حلاج و صدها فرزانه دیگردرفرهنگ ایرانی ما با همین پاپوش دوزی ها روبرو نبوده اند؟ - بكنند. از دست من، در برابر این برخورد مخرب و غیر كارآمد چه بر می آید؟ غیر از این كه به یاد این دوستان بیاورم كه آزادی طلبی نمی تواند فقط در عرصة‌حرف باقی بماند. در عرصة حرف و ادعا، ما هرگز در ایران مستبد و دیكتاتور نداشتیم، ولی معیار قضاوت عمل افراد است نه حرف و ادعایشان. قصدم هم به هیچ وجه دفاع از ماركسیسم یا هیچ مكتب نظری دیگری نیست - گرچه می دانم به چنین كاری متهم خواهم شد- ولی هدف من مقابله با كج اندیشی است. اگر در 50 سال پیش می توانستیم بدون توجه به شیوة‌اندیشیدن در عالم هپروت خودمان سیر كنیم كه چنینیم وچنان، امروز كه با شرایط تاریخی متفاوتی روبرو هستیم، دیگر نمی توان همان خاصه خرجی ها را كرد. در شرایطی به بازنگری خویش پرداخته ایم كه جمعیت كشور از 70 میلیون بیشتر شده است. 60 درصد آن هم نیروهای جوان هستند كه هم امكانات آموزشی و بهداشتی می خواهند و هم كار و مسكن و هم هزار نیاز معقول و ضروری دیگر دارند. بدون تعارف و بی پرده پوشی باید گفت كه ما اكنون به واقع روی یك بمب هیدروژنی بسیار قدرتمند نشسته ایم كه اگرچه منابع بالقوه عظیمی برای بازسازی و دوباره سازی مملكت است ولی اگر به این واقعیت ها كم توجهی كنیم، بعید نیست وضع به صورتی در آید كه نه از تاك نشانی بماند ونه از تاك نشان.
پس، این وضعیت جدید، شیوة تازه ای می طلبد. و منظورم از شیوة تازه، این است كه باید با خودمان به گسترده ترین صورت ممكن صادق و صمیمی باشیم و بدیهی است كه كسی كه با خود صادق نباشد، و به خودش دورغ بگوید، بی گمان به همگان دروغ خواهد گفت وبه اندك غفلتی از سر دیگران كلاه برخواهد داشت. ولی زمانة ما، به راستی زمانة خطرناكی است. اوضاع مالی مان كه با همة دلارهای نفتی، تعریفی ندارد. این كه هنوز از مقدار واقعی بدهی خارجی كشور خبر نداریم، لابد حكمتی دارد، ولی فشارش بر روی بخش های اقتصاد كه هست. این كه ارقام قابل وثوق از میزان واقعی بیكاری - بیكاری عریان و پنهان - نداریم، پی آمدهای مخرب آن را تخفیف نمی دهد. این که از گسترش فقر ونداری و فحشا در جامعه اطلاع جامع نداریم، واقعیت ها را تغییر نمی دهد. تنها نتیجة حتمی بی اطلاعی، ناتوانی ما در برنامه ریزی برای رفع این مشكل است. البته می توانیم هم چنان یقه استعمار پیر انگلیس را بگیریم و یا به امپریالیسم امریكا بد و بیراه بگوئیم ویا همه چیز را ناشی از رسیدن مارکسیسم به ایران بدانیم، ولی چنانچه شیوه ای دیگر در پیش نگیریم، ریشه های مشكلات و مصائب اجتماعی واقتصادی ما دست نخورده خواهند ماند و شاخ و برگ بیشتری خواهند زد.پس در ریشه یابی علل پانگرفتن سرمایه داری در ایران، یا در وارسیدن علل گستردگی فرهنگ دلالی و دلال مسلكی، تولید گریزی و نظام اقتصادی انگل دوست، كمی جدی تر باشیم ریشه ای برخورد كنیم. تردیدی نیست كه هم استعمار پیر انگلستان در رساندن اوضاع ایران به این وضعیت فعلی نقش داشته است وهم امپریالیسم امریكا، و هم این که چپ اندیشان ما با درایت عمل نکرده اند. ولی حق نداریم به بهانه وارسیدن نقش این عوامل، بررسی نقش خودمان را ماست مالی كنیم و جدی نگیریم. به همان صورتی كه محق نیستیم كه به بهانه وارسیدن نقش خویش، از بررسی نقش این عوامل شانه خالی كنیم. بی گمان درست است كه علل اولیه عقب ماندن ما از جوامع سرمایه سالاری اروپا، عوامل داخلی و درون ساختاری بوده اند، ولی، این سخن درست را نباید تابه آنجا كش داد كه در نظر نگیریم كه از زمان آن بریدگی اولیه نه اوضاع جهان ثابت ماند و نه ارتباطات ما با دنیای بیرون از خودمان. وارسیدن هرچیز به جای خویش و پرداختن به هر عامل تا سرحد ضرورت باید راهنمای ما باشد.
[1] آقاي دكتر زيباكلام نيز مبلغ همين ديدگاه هستند اگرچه به خيال خويش، به « علت يابي» هزار و يك درد بي درمان ما پرداخته اند! دكتر زيباكلام با قيافه اي حق به جانب مي نويسد ، « باورهاي غرب گرا با ورود افكار و انديشه هاي ماركسيستي در ايران تخطئه شدند. عرب و تمدن آن نه تنها ديگر پيامي نداشت و سرمشقي براي ايرانيان اصلاح گرا به شما نمي آمد بلكه مسئوليت معضلات اقتصادي، اجتماعي و سياسي ايران (‌و جهان سوم به طور كلي) متوجه غرب بود» (‌ما چگونه ما شديم، تهران 1375، ص 29) . جالب است كه « مورخ برجستة‌ما » به اين پرسش كار ندارد كه مناسبات ايران با غرب از اواسط قرن شانزدهم شروع شد و انديشه ماركسيستي نيز تا اواسط قرن بيستم به ايران نيامده بود. در اين فاصله نيز، اگر روايت ايشان از تاريخ ايران درست باشد كه نيست، اقتصاد و جامعة ايران بايد متحول شده باشد. ولي اين گونه نشده است. به همين خاطر است كه در همان كتاب پيش گفته، از سوئي « يقه مغول ها» را مي گيرد واز سوي ديگر، هم « يقه آسمان را»، به خاطر كمي باران!

۱۳۸۴ مرداد ۲۸, جمعه

وبا: حکومت و مردم در ایران

با شیوع وبا درایران، دیدم بد نیست بخشی از یک پژوهش را که قرار است قبل از صد سالگی بنده از سوی نشر نی در کتاب « ایران در قرن گم شده» چاپ شود در این جا درج کنم. 150 سال پیش در ایران وبا داشتیم و الان هم هم چنان وبا داریم!!!نمی دانم باید به این «پشتکار » بالید و یا این که به واقع از این هم سرنوشتی با ایران زمان فتحعلیشاه، اشک خون ریخت! بهتر این که قضاوت را به خودتان واگذارم. بهرحال این شما و این هم بخشی از این پژوهش طولانی بنده:....
........گذشته از انهدام و نابودي سرمايه كه پي آمدش بي گمان كمتر شدن توليد بود، از 1820 به بعد - تا جائي كه شواهد نشان مي دهد - بيماري هاي واگير هم مصيبتي اضافه روي مصيبت هاي ديگر مي شود. امكانات درماني و بهداشتي هم كه نيست و حكومت گران نيز كه به اين كار مردم مثل ديگر كارهاي عام المنفعه كاري ندارندو مسئوليت پذيري نيز نيست. نتيجه روشن تر از آن است كه تفسير پذير هم باشد. در 1821 فارس وبائي شد. برآورد شده است كه 8000 تن از وبا مردند[i]. از شيوع وبا در ايالات ديگر خبر نداريم ولي مي دانيم در همان سال، وبا شماري از جمعيت فعال شهرهاي گيلان را هم كشت و كار به حدي زار شد كه بازار رشت براي مدتي به حالت تعطيل در آمد و فعاليت هاي تجارتي، به ويژه تجارت ابريشم متزلزل شده كاهش يافت[ii]. اگر وبا در شمال و جنوب ايران منشاي واحدي داشته باشد، بي گمان ايالات فيمابين نيز بي نصيب نمانده بودند. يك سال بعد در 1822، وبا از آذربايجان به گيلان رفت ولي از تخمين مرگ و مير بي خبريم[iii]. همان سال، سال طاعوني هم بود. طاهرا شيوع طاعون بسيار گسترده بود وهم شديدو كشنده. گفته شد كه در طول « 5 يا 6 روز در شهر شيراز 6000 تن به طاعون مردند»[iv] . دو سال بعد، در 1824، فارس از زلزله ويران شد و اگرچه در كازرون« صدمات زلزله از شيراز بسيار بيشتر بود» ولي از تعداد كشتگان بي خبريم. مي دانيم كه در شيراز 2000 تن جانشان را از دست دادند.[v] با اين همه ، دولت به فارس تخفيف مالياتي نداد ولي نمي دانيم بر اصفهان و گيلان چه رفته بود كه سلطان پول دوست قاجار به اين دو ايالت 200 هزار تومان و 60 هزار تومان تخفيف مالياتي داد.[vi] هر چه بود بعيد نيست، عواقبش از زلزلة فارس شديدتر بوده باشد. در 1829 باز وبا آمد و تنها در شهر تهران در ظرف 40 روز، 10000 تن به وبا مردند.[vii] يك سال بعد، 1830، سال شروع طاعون بزرگ است كه تقريبا تمام مملكت را پوشاند. از آن طاعون اطلاعات بيشتري داريم چون شاهدان زيادي در بارة آن نوشته اند كه در نوشتاري ديگر به آن پرداختم. به اشاره مي گذرم كه به گفتة فريزر كه دو بار، اول در 1822 و بعد در 1834 در ايران بود، كشتار به حدي بود كه براي نمونه در بارفروش كه در طول سفر اول « خرابه اي در اين شهر وجود ندارد. خانه ها راحت و در وضعيت خوبي هستند... شهر 20 محله و 36000 خانه دارد». جمعيت شهر را حدودا 200000 تن دانست كه بي گمان اغراق آلود است ولي در طول سفر دوم همو نوشت كه در بارفروش، «در مغازه هاي ويران كه زماني تجار در آن مي نشستند، اكنون علف سبز شده است» .و اگر تخمينش را حجت بدانيم، شمارة خانه هايش تنها 12000 عدد است[viii]. خرابي و انهدام به حدي بود كه بيش از 40 سال بعد، ناپير به شكوه بر آمد كه بارفروش از زير بار لطمات طاعون بزرگ هنوز كمر راست نكرده است[ix]. همين روايت بود در بارة رشت، آمل، و فارس و آذربايجان، بوشهر، شوشتر و بسيار جاهاي ديگر. تنها در بارة دو ايالت كرمان وخراسان است، كه من سندي مبني بر شيوع طاعون بزرگ در آنها نيافته ام. در گيلان روايت گري در 1877 از اسب هاي وحشي در جنگل هاي تولم خبر داد و بعد روشن شد كه پس از طاعون بزرگ، چنان آن منطقه از سكنه خالي شد كه اسب ها و ماديان هاي بي صاحب وحشي شده به جنگل پناه بردند[x]. از بررسي بيشتر اثرات طاعون بزرگ در مي گذرم چون در جاي ديگر بررسي مفصلي از آن ارايه داده ام [xi].
در 1835 هنوز كشور از كشتار طاعون بزرگ كمر راست نكرده بود كه باز وبا آمد. اگرچه از جزئيات با خبر نيستيم ولي گفته مي شود كه حداقل 50000 تن از وبا مردند[xii]. بورگز، تاجر انگليسي كه در آن سال مقيم تبريز بود وقتي مدتي بعد خبر شيوع وبا را در لندن شنيد در نامه اي نوشت، «شنيده ام كه بيماري وبا در لندن چندان سخت نبوده و از يك جمعيت يك ميليوني تنها صد مورد وبائي مشاهده شد. در 1835 ولي در تبريز، در طول دو روز و در يك شهري كه 100 هزار نفر هم جمعيت ندارد، روزي 500 نفر از وبا مردند»[xiii]. اگر برآورد بورگز قابل اعتماد باشد كه دليلي ندارد نباشد، جمعيت تبريز در طول دو روز يك درصد كاهش يافت و اين كاهش، كاهش كمي نيست. در 1836، خراسان كه از طاعون بزرگ صدمه زيادي نخورده بود گرفتار طاعون شد. از شدت شيوع بيماري همين بس كه شاه قاجار ناچارشد برنامة حملة به هرات را به تعويق بياندازد[xiv]. يك سال بعد آذربايجان طاعوني شد و نمي دانيم آيا ادامة همان طاعون خراسان بود يا منشاء ديگري داشت. از صدمات جاني آن طاعون خبر نداريم[xv]. سالهاي 1840، دورة «رونق» بازار زلزله بود. در 1843، آذربايجان از زلزله ويران شد و به خصوص در خوي و ماكو «شمارة تلفات بسيار زياد بود» [xvi]. در 1844، گيلان و اصفهان و تبريز و كاشان و ميانه نيز گرفتار همان مصيبت شدند[xvii]. در كاشان و ميانه «خرابي زياد بود.» درمنطقة ميانه، «شهري كه در 100 مايلي جنوب شرقي تبريز واقع است دهات زيادي كاملا منهدم شدندو نيمي از شهر هم ويران شد. تعداد زيادي كشته و مجروح شدند»[xviii]. در 1845، تهران وبائي شد و سال بعد، نوبت شيوع وبا در يزد، كرمان و آذربايجان بود. در طول 40 روز، گفته مي شود كه در تبريز، بيش از 7000 تن از وبا مردند. شمارة وبائي ها در اروميه، شهري كه فقط 25000 تن جمعيت داشت، 5000 نفر بود كه 2000 نفر به اين بيماري در گذشتند.[xix] از جميعت 25000 نفره كرمان هم، 2000 از وبا مردند ولي شمارة كشتگان وبائي در يزد بسيار بيشتر بود. آن را بين 7000 تا 8000 نفر برآورد كرده اند.[xx] در1847 باز آذربايجان وبائي شد و براساس برآورد بورگز در شهر تبريز به تنهائي 3500 تا 4000 نفر از وبا مردند[xxi]. درايالت آذربايجان بين 15 تا 20 هزار تن به هلاكت رسيدندو احتمالا به همين تعداد در ديگر ايالات وبا زده[xxii]. دكتر كاسولاني كه پزشگ كنسولگري بريتانيا در تبريز بود برآورد كرد كه 12/1 جمعيت وبا گرفتند كه از اين تعداد، از هر سه تن وبائي، يك تن درگذشت. بر اين مبنا، رقم كشتگان به تخمين بورگز نزديك مي شود. در اروميه، به گفتة كاسولاني يك سوم جمعيت وبائي شدند و نيمي از وبائي ها جان سالم بدر نبردند[xxiii]. درديگر مناطق نيز، بيماري به همين شدت وجود داشت. در خوي كه حدودا 30000 تن جمعيت داشت، 2000 تن از وبا مردند، يعني كاهشي معادل 7 درصد جمعيت[xxiv]. اگر برآورد دكتر كاسولاني را حجت بدانيم فقط در سالهاي 47-1846 جمعيت تبريز و اروميه به ترتيب 6 و 3 درصد درتبريز و 8 و 17 درصد دراروميه كاهش يافت.
سالهاي 1850 براي اقتصاد و جامعة ايران به راستي فاجعه آميز بود. در اين دوره است كه رگهاي امير را در حمام فين زدند و حركت تجدد طلبي او متوقف شد. طولي نكشيد كه دست آوردهاي امير در عرصه هاي گوناگون محوو نابود شدند. حمايت از صنايع بومي، واكسناسيون اجباري به فراموشي سپرده شد. باز دور، دور همان سياست بازاني شدكه اصول عقيدتي شان از شاهراه جيب هاي گشادشان مي گذشت. گذشته از ترور ناجوانمردانه امير، بيماري و بلاياي ديگر نيز كم نبودند. در 1850، تبريز، مشهد، تربت حيدريه و فوچان گرفتار زلزله شدند كه اگر چه از ميزان خرابي و تلفات اطلاع دقيقي نداريم ولي گفته مي شود كه زلزله بسيار شديد بود. در 1851 نيز تبريز و قوچان از زلزله صدمده ديدند و شاهرود نيز ويران شد[xxv]. كرمانشاه ولي گرفتار وبا گشت[xxvi]. از علتش اطلاع نداريم ولي در اين سال به كرمان و اصفهان بخشودگي مالياتي دادند و با اطلاعي كه از حرص و آز سلاطين بي خبر قاجار داريم، بعيد نيست كه بليه اي طبيعي بر اين ايالات نازل شده باشد. در 1852، شيراز از زلزله ويران شد و 1200 تن كشته شدند[xxvii]. مطابق برآورد ييت، زلزلة 1852 قوچان نيز 2000 تن تلفات داشت[xxviii].گذشته از اين موارد، در همين سال در گيلان، قم، اروميه ، مازندران و اصفهان، كاشان، خلخال و خمسه وبا شيوع يافت كه ا گر چه از جزئيات خبر نداريم ولي كنسول بريتانيا در 15 نوامبر 1852 از تبريز گزارش كرد كه «مرگ و مير روزانه بين 400 تا 700 نفر متغير است و در طول 25 روز اول شيوع بيماري حدودا 12000 تن به اين بيماري مردند»[xxix]. در 28 ژوئيه 1852 گزارش شد كه در اروميه و اطراف، وبا 4000 نفر را كشت[xxx]. وضع به حدي خراب شد كه دولت به اين مناطق تخفيف مالياتي داد، 4000 تومان و 200 خروار به اروميه و 10000 تومان و 1000 خروار ماليات را به تبريزي ها بخشيدند[xxxi] . هم چنين مي دانيم كه شيوع وبا درمازندران نيز بسيار شديد و جدي بود. نمي دانيم در اين سال بر سبزوار چه گذشت ولي مي دانيم كه كل ماليات آن شهر را در آن سال بخشيدند[xxxii]. براساس گزارش دكتر بيكر، در 1853 وبا هم زمان در يزد و كرمان بروز كرد و به تهران رسيد. علاوه بر اين مناطق، استرآباد، همدان، كرمانشاه، قم، كاشان، اصفهان، شيراز و بوشهر نيز وبائي شدند[xxxiii]. در 1853 و 1855 شيراز دو بار گرفتار زلزله شد. در بارة زلزلة 1855 كرزن نوشت، « نيمي از خانه هاي شيراز ويران شد و تقريبا 10000 تن كشته شدند»[xxxiv]. سال 1857 سال طاعوني بود در فارس طاعون آمد ولي در يزد و آذربايجان شيوع مجدد وبا را داشتيم. مي دانيم كه در يزد، وبا 4 ماه شيوع داشت و شهر« از سكنه خالي شد»[xxxv]. سالهاي 1860 و 1861 وبا و قحطي با هم آمدند. روايت قحطي آن سال را در جاي ديگر وارسيده ام ولي هم تهران وبائي شد و هم تبريز. در تبريز در طول 42 روز، حداقل 2500 تن از وبا تلف شدند[xxxvi]. ايستويك كه در آن سال در تهران مي زيست نوشت كه از 15 دسامبر 1860 وبا در تهران شايع شد با اين همه، هنوز « در ژويئه 1861 [ بيش از 7 ماه بعد] شيوع وبا در تهران و حومه بسيار شديد بود»[xxxvii]. در 1861، وبا مجددا در تبريز شايع شدو سه هفته طول كشيد. كل مردگان را 2497 نفر برآورد كرده اند[xxxviii]. اگرچه پس از سه هفته وبا در تبريز متوقف شد ولي در حومه ظاهر شد به خوي و مرند رسيد[xxxix]. گفته شد كه در نتيجة شيوع وبا در آذربايجان، «واردات اروپا 24000 بسته [ 12000 بار قاطر] يا به ارزش 500000 ث كاهش يافت»[xl].
در 1866، آذربايجان باز وبائي شد و گفته مي شود كه از 30 هزار جمعيت اروميه، 4000 تن از وبا مردند[xli]. در شهر تبريز، مطابق برآورد كنسول بريتانيا، نه 20000 يا 30000 نفر كه برآورد محلي هاست، «بلكه 6500 تن از وبا تلف شدند»[xlii]. اگر برآورد كنسول را ملاك كارمان قرار بدهيم، نشانة 5 درصد كاهش جمعيت است. جالب است كه كنسول بريتانيا براي برآورد شمارة كشتگان شيوة بديعي بكار گرفت. او كه از متوسط مرگ و مير در ميان مسيحيان ساكن تبريز خبر داشت، همان را ملاك برآورد مرگ و مير درميان ديگران قرار داد كه به باور من، شيوة ناپسندي بود. اگر توجه داشته باشيم كه مسيحيان ساكن تبريز به خدمات بهداشتي ميسيون هاي مذهبي و كنسول گري ها دسترسي داشتند و به همين خاطر، ميزان مرگ و مير در ميان آنها احتمالا از متوسط مرگ و مير درميان ديگران كمتر بود،‌ در حاليكه براي ديگران اين امكانات وجود نداشت. به اين ترتيب، محتمل است كه تخمين كنسول، ميزان مرگ و مير را در ميان ديگران كمتر از ميزان واقعي نشان بدهد. البته گفتن دارد كه حتي برآورد كنسول نيز خود مقدار قابل توجهي است. اگر در صد مرگ و مير ناخوشي در اروميه را به تبريز هم جاري بدانيم، در آن صورت تخمين مرگ و مير در آن شهر، 17000 تن مي شود. هر چه كه رقم مرگ و مير واقعي باشد، ترديدي نيست كه در نتيجة نبودن امكانات بهداشتي و بيمارستان و بي اطلاعي از طبابت مدرن، شيوع اين بيماري ها درايران معمولا با حداكثر تلفات همراه بوده است.
[i] گزارش مورخ 16 دسامبر 1821، اسنادوزارت امور خارجه بريتانيا، سري 60 مجلد 20
[ii] ناطق: از ماست كه برماست، ص 131
[iii] فريزر: شرح مسافرت ماجراها... صص 17-315
[iv] فسائي: فارس نامه، همان، ص 166
[v] موني: شرح مسافرت... صص 37-36
[vi] اعتمادالسلطنه: منتظم ناصري، صص 31-130
[vii] همان، ص 146
[viii] فريزر: مسافرت زمستاني.. ص 486. فريزر: شرح مسافرت و ماجراها... صص 85-83. هولمز: يادداشت هاي سفر به سواحل بحر خزر... ص 181
[ix]ناپير: گزارش مسافرت به ايران... ص 96
[x] رابينو: ولايت دارالمرز... صص 26-225
[xi] بنگريد به احمد سيف: «طاعون بزرگ 1209-1210 (31-1839 ميلادي) و اقتصاد ايران»، در اقتصاد ايران در قرن نوزدهم، نشرچشمه 1373
[xii] اعتمادالسلطنه: منتظم ناصري، ص 164
[xiii] شوارتز: نامه هائي از ايران... ص 106
[xiv] فسائي: فارس نامه.. ص 251
[xv] اعتمادالسلطنه: منتظم ناصري، ص 186
[xvi] كيث ابوت: گزارش مورخ 3 ماه مه 1843، در اسناد وزارت امور خارجه انگلستان، سري 60 مجلد 100
[xvii] زابينو: ولايت دارالمرز، ص 70
[xviii] شوارتز: نامه هائي... ص 59
[xix] كاسولاني: گزارش هاي پزشگي، در اسناد وزارت امور خارجه بريتانيا، سري 60 مجلد، 140.
[xx] كيث ابوت: گزارشي در باره توليدات و صنايع ايران..، اسناد وزارت امور خارجة بريتانيا، سري 60 مجلد 165.
[xxi] شوارتز: نامه هائي... ص 106
[xxii] همان، ص 93
[xxiii] كاسولاني:‌ پيشين، همان جا
[xxiv] مككولوچ: يك ديكشنري آماري... جلد دوم، ص 108، لندن 1841.
[xxv] اعتمادالسلطنه: منتظم ناصري، صص 213و215و 219
[xxvi] همان، ص 213
[xxvii] همان، ص 225. هم چنين بنگريد به كتاب بريتلبنك: ايران در طول قحطي، لندن، ص 143 كه همين برآورد را به دست مي دهد.
[xxviii] ييت:‌خراسان و سيستان، ص 176
[xxix] گزارش تاريخ 15 نوامبر 1852، اسناد وزارت امور خارجة بريتانيا، سري 60، مجلد 174
[xxx] گزارش تاريخ 28 ژوئيه 1852،‌اسناد وزارت امور خارجة بريتانيا، سري 60، مجلد 174
[xxxi] اعتمادالسلطنه: منتظم ناصري، صص 25-224
[xxxii] همان، ص 225
[xxxiii] بيكر: گزارشي در بارة اوضاع بهداشتي،ضميمه گزارش كنسولي « ايران»، در اسناد و مدارك پارلماني، 1886، جلد 67.
[xxxiv] كرزن: ايران ومسئلة ايران، جلد دوم، ص 110
[xxxv] گزارش مورخ 28 نوامبر 1860، در اسناد وزارت امور خارجه، سري 60 جلد 253
[xxxvi] گزارش هائي در بارة اذربايجان، در اسناد وزارت امور خارجه، سري 60 جلد 286
[xxxvii] ايستويك: خاطرات سه سال اقامت...جلد اول ص 276و جلد دوم، ص 103
[xxxviii] گزارش مورخ 31 دسامبر 1861، در اسناد وزارت امور خارجه، سري 60 جلد 259
[xxxix] همان جا
[xl] همان جا
[xli] گزارش مورخ 31 اوت 1866، در اسناد وزارت امور خارجه، سري 60 جلد 300
[xlii] گزارش مورخ 28 دسامبر 1866، در اسناد وزارت امور خارجه، سري 60 جلد 300

۱۳۸۴ مرداد ۲۶, چهارشنبه

سرمایه سالاری گانگستری

یادداشت: یکی دوساعت است که پس از ده ساعت رانندگی به لندن رسیده ام. مغزم که درحالت معمولی هم یک خط در میان کار می کند الان دیگر کاملا کار نمی کند. حوصله و توان ندارم که مطلب تازه ای بنویسم . دیدم بد نیست ترجمه ای بگذارم تا بعد که اندکی روبراه شدم شروع کنم به نوشتن. خوبی این سفر در این بود که نه فقط به کامپیوتر دست نزدم بلکه روزنامه هم نخواندم. خلاصه از همیشه بی اطلاع ترم.

سرمایه سالاری گانگستری

مصاحبه با لیندا مک گوایک
مصاحبه با لیند مک گوایک نویسنده کتاب: "همه آن چه که می توانی بخوری: آز، شهوت و سرمایه سالاری نوین"
سرمایه سالاری قدیمی در پوشش نوین، پیروزی زیاده خواهی شرکت هابر حقوق بشر، ومرکزیت داشتن اذیت کننده آز در جوامع غربی

سئوال:
در " همه آن چه که می توانی بخوری..." از " سرمایه سالاری نوین" سخن می گوئید منظورتان چیست؟
لیندا:
منظورم آن شکل سرمایه سالاری است که در دهه گذشته پدیدار شده است. خالص تر و با اتکای بیشتر به بازار خصوصی درمقایسه با آن چه که در گذشته داشتیم. این نوع سرمایه سالاری می کوشد تا موسسات خصوصی از محدودیت های دولتی آزاد بشوند و بیشتر از همیشه برای یافتن راه حل ها به بازار تکیه می کند که در عمل به صورت خصوصی کردن ، کنترل زدائی و حذف حمایت های اجتماعی و کاری در می آید. اساسا، یعنی دادن قدرت بیشتر به بازار و به شرکت ها که بازار را در کنترل خود دارند.
در واقع کوششی است برای احیای سرمایه سالاری خالص قرن نوزدهم وبه این مفهوم، در واقع بازگشتی است به همان «سرمایه سالاری کهنه». ولی آن چه تازه است کوشش برای استفاده از قراردادهای تجارتی بین المللی مثل نفتا [قرارداد تجارت آزاد امریکای شمالی] برای تثبیت شرکت های بزرگ است و این سلطه را به صورت شیوه عمل دنیا در آوردن. این هم تازه است و هم بسیار بلند پروازانه.
سئوال:
آیا این قرارداد برای افزایش تجارت نیست؟ چگونه این قراردادها قدرت شرکت های بزرگ را بیشتر می کنند؟
لیندا: خوب، قراردادهای تجاری بسیار بیشتر از افزودن بر تجارت است. تجارت آن چیزی است که ادعا می کنند و این چیزی است که سیاستمداران و رهبران دنیای تجارت وقتی در این باره سخن می گویند برآن تائید می ورزند. ولی این قراردادها بسی بیشتر از برقراری قرار و مدار تجارت بین المللی است. آنها مجموعه ای از حقوق جدید برای شرکت های بزرگ برقرار کرده اند که به آنها قدرت زیادی می دهد تا دولت های بطور دموکراتیک انتخاب شده را به چالش بطلبند. این مجموعه وضعیتی ایجاد کرده که در آن حقوق سودآوری شرکت ها از حقوق شهروندان در حمایت از خود مهم تر شده است.
سئوال:
منظورتان چیست؟ آیا می توانید نمونه ای هم بدهید.
لیندا:
حتما. اجازه بدهید به مورد متالکلد بپردازم این یک شرکت امریکائی است که می خواست در مکزیک، در نزدیکی شهر گوادالکازار یک واحد دفن فضولات سمی ایجاد کند. ولی ساکنان شهر واهمه داشتند که این کار آب آشامیدنی آنها را مسموم می کند و درنتیجه به شرکت برای ساختن این واحد، جواز ندادند. در قبل از امضای قرارداد نفتا، مسئله به همین جا ختم می شد. ولی برمبنای نفتا شرکت متالکلد به دادگاه ویژه شکایت کرد. این دادگاههای ویژه که جلسات شان سری است برا ی حمایت از حقوق شرکت های خارجی به منظور سودبری در کشورهای عضو نفتا تشکیل شده اند. در این مورد، دادگاه نظر داد که مکزیک- وقتی شهر گوادالکازار به شرکت جواز نداد- به منافع آن لطمه زده است. دادگاه به مکزیک دستور داد به شرکت 20 میلیون دلار غرامت بپردازد.
سئوال:
آیا بحث شرکت این نیست که وجود این نظام برای حمایت از حقوق و سرمایه گذاری های آنها در برابر عملیات خودسرانه دولت ها ضروری است؟
لیندا:
خوب، در این جا صحبت بر سرحقوق متقابل است. حق مردم در داشتن آب آشامیدنی سالم چه می شود؟ اساسا ما کاری که کرده ایم این که حق شرکت ها برای سود بری را بالاتر از حقوق شهروندان قرار داده ایم که دست جمعی برای حفظ منافع خود فعالیت کنند. در واقع، حق شرکت ها را در سود بردن بالاتر از حقوق دیگر قرار داده ایم که دست جمعی برای حفظ منافع خود فعالیت کنند. درقوانین بین المللی برای آن چه که جامعه بین المللی مهم می داند، مثل حقوق بشر، حقوق بهداشت محیط زیست، حقوق اجتماعی و سیاسی حمایت های ویژه در نظر گرفته شده است. همه این حقوق ها با آژانس ها یا دادگاه های بین المللی ضمانت اجرائی دارند. تفاوت در این است که در این عرصه ها، دادگاهها قدرت زیادی ندارند. حقوق بشر را در نظر بگیرید. مقوله ای که همه آن را با اهمیت می دانیم ولی در قوانین بین المللی از حداقل حمایت برخوردار است. در "آن چه که می توانید بخورید" من سرگذشت زنی را در پرو روایت می کنم که در لیما به ده سال زندان محکوم شد. کمیته حقوق بشر سازمان ملل متحد مورد او را بررسی کرده نتیجه گرفت که این زن بی دلیل زندانی شده است. باید فورا ازاد شود و به او باید غرامت پرداخت شود. به نظر جالب می آید. ولی مسئله این است که کمیته ای که برای سازمان ملل متحد کار می کند قدرت واقعی ندارد. کمیته به مقامات پروئی نامه ای نوشت که مورد توجه قرار نگرفت. این زن هم چنان در زندان است. حالا همین مورد را با حقوقی که شرکت ها در تحت نفتا از آن برخوردارند مقایسه کنید. شرکت های "مظلوم" مثل متالکلد می توانند به این دادگاهها شکایت کنند و دادگاه هم دولت ها را چندین میلیون دلار جریمه می کند. در نتیجه، آن چه ایجاد کرده ایم این که حقوق بین المللی بیشتری برای کمپانی ها قائل شده ایم که رها از محدودیت ها سود ببرند تا برای بشر که از اذیت بدنی، شکنجه و زندان خلاص شود. به نظر من، نظام ارجحیت دادن های ما خیلی احمقانه است.
سئوال:
شما به سازمان بین المللی پول و بانک جهانی هم انتقادات فراوانی دارید. آیا این موسسات به کشورهای محتاج پول قرض نمی دهند؟ آیا این کار خوبی نیست؟
لیندا: خوب. این جا، مسائل دیگری هست. مسئله این است که کشورهای عمده غربی که صندوق و بانک را کنترل می کنند از این وام دهی استفاده می کنند تا تغییرات خاصی را برکشورها تحمیل کنند. این تغییرات معمولا به نفع این شرکت های بزرگ در کشورهای صنعتی تمام می شود. صندوق و بانک بر کشورهای متقاضی وام، زنجیره ای از شرایط را تحمیل می کنند. انجام این شرایط این کشورها را وادار می کند که اقتصاد خود را در راستائی که به نفع منافع شرکت های غربی است تغییر ساختار بدهند. این تغییرات ضرورتا به نفع مردم این کشورها نیست. برای نمونه، یکی از پیش شرط های مشترک صندوق بانک خصوصی کردن نظام آب رسانی است. درعمل، یعنی حذف یارانه های دولتی که در واقع، موجب می شود تا مردم در کشورهای فقیر به آب سالم دسترسی نداشته باشند. پس از خصوصی کردن، بهای آب سالم آن قدر بالا می رود که بخش قابل توجهی از مردم قادر به پرداخت اش نیستند. این کار فقط به نفع کمپانی های خارجی است که خواهان اخذ قرارداد برای تصفیه و توزیع آب می باشند در حالیکه برای بخش اعظم جمعیت به واقع مصیبت بزرگی است.
سئوال:
بطور کلی آیا درست نیست که کشورهای جهان سوم در تحت فرایند جهانی کردن پیشرفت داشته اند؟
لیندا: به نظر می رسد که عکس این ادعا درست باشد. در واقع در چهارگوشه دنیای توسعه نیافته، رشد اقتصادی در 20 سال گذشته کمتر شده است. در بعضی از مناطق خیلی فقیر دنیا – مشخصا در افریقا – وضع بسیار بدتر شده است. این حرف من به این معنی نیست که در گذشته وضعشان خیلی خوب بود. ولی در دو دهه گذشته که جهانی کردن یک تازی می کرد، وضع به ویژه بد بوده است.
یک بررسی درآمد ها که بوسیله یک اقتصاد دان بانک جهانی انجام گرفت نشان می دهد که سطح زندگی 70 درصد جمعیت دنیا به واقع نزول کرده است. این واقعیت با تصویری که مدافعان جهانی کردن با شور وشوق ارایه می دهند بطور کامل در تناقض است.
سئوال:
ولی وضع ما در کانادا در دوره جهانی کردن بهتر شده است. این طور نیست؟
لیندا:
براساس بعضی معیارها، حرف تان درست است و بر مبنای معیارهای دیگر، خیر. می توانید از منحنی و نمودار استفاده کرده نشان بدهید که تولید ناخالص داخلی رشد زیادی داشته است. ولی شماره روزافزونی از کارشناسان دیگر، چندان مطمئن نیستند که این معیار معیار مناسبی است. تولید ناخالص داخلی فقط کل فعالیت های اقتصادی کشور را اندازه گیری می کند. ولی مسایل زیادی هست که این معیار در باره آنها چیزی نشان نمی دهد. به ما نمی گوید که این تولید بیشتر چگونه توزیع می شود. برای نمونه آیا اقلیتی بسیار کوچک وضع شان بطور چشمگیری بهتر می شود در حالی که دیگران حتی ممکن است وضع شان بدتر شده باشد. هم چنین این معیار به ما نمی گوید که مردم از چه میزان امنیت مالی برخوردارند. در حالیکه برای اکثریت مردم امنیت مالی از نظر اهمیت هم طراز سطح درآمد است. به همین خاطر دو اقتصاد دان کانادائی اندیسی ابداع کرده اند به نام اندیس رفاه که کوششی برای یافتن معیاری معنی دار تر برای واکاوی وضعیت اقتصادی ما ست. براساس این اندیس، وضع ما به آن خوبی که آمار تولید ناخالص داخلی نشان می دهد، نیست. این اندیس نشان می دهد که نابرابری افزایش یافته و امنیت مالی برای اکثریت مردم کمتر شده است. براساس این اندیس، وضع ما اتفاقا خوب نیست. درواقع بطور کلی وضع ما بدتر شده است. یعنی از نظر رفاه، ما در 1970 در وضع بهتری بودیم.
سئوال:
شما در باره نقش آز در جامعه ما زیاد صحبت می کنید. آیا شما ایده آلیست نیستید که چشم انتظار وضعیت متفاوتی هستید؟ آیا آز بخشی از طبیعت انسان نیست؟
لیندا:
آز و خواستن مادیات بطور حتم بخشی از طبیعت انسان است. ولی جامعه ما، آز و خواستن مادیات را به صورت اصل مرکزی سازمان دهی اجتماعی در آورده است. این چیزی است که سرمایه سالاری و به ویژه « سرمایه سالاری نوین» به دنبال آن است . به دید ما، این طبیعی می آید چون به آن عادت کرده ایم. ولی به واقع این وضع نه طبیعی است و نه اجتناب ناپذیر. در بخش عمده ای از تاریخ جهان و تقریبا همه جای جهان، آز و خواستن مادیات اصل مرکزی فعالیت های اجتماعی نبوده است. در مقایسه با مسایل دیگر، برای مثال خانواده، مذهب، قبیله ، جماعت و سنت اهمیت کمتری داشت. همان گونه که مورخ اقتصادی کارل پولانی نشان داد تنها در جوامع سرمایه سالاری غربی در چند قرن گذشته بود که آز و خواستن مادیات حاکمیت کامل یافت، تشویق شد و حتی به صورت مضمون شخصیت بشر در آمد. پولانی متذکر شد که این فرایند نتیجه ی تکامل طبیعی بر مبنای طبیعت بشر نبود بلکه به واقع از سوی گروه کوچکی از نخبگان قدرتمند- در جهت منافع شرکت ها- عمدا برای منافع شخصی خودشان بر جامعه تحمیل شد. باید اضافه کنم که تنها در ده سال گذشته است که ما آز و خواستن مادیات را به میزان چشمگیری به جلو سوق داده برای آنها در قوانین بین المللی حمایت ویژه بر قرار کرده ایم.

۱۳۸۴ مرداد ۱۵, شنبه

التماس دعا

خدمت همه دوستان و مهمانی که لطف کرده و به « نیاک» سر می زنن، از فردا صبح ده روزی در لندن نخواهم بود. پس از دو سال می خواهم به خودم ده روز تعطیلی بدهم و از لندن می روم به یک جای پرت که متاسفانه به انترنت هم دسترسی نخواهم داشت. یعنی عمدا می خواهم که نداشته باشم تا کله ام اندکی باد بخورد. این وبلاگ تا برگشتن من از این سفر، به روز نمی شود. از همه شما پیشاپیش عذر می خواهم. در کنار هرچه های دیگر احتمالا با چیزی شبیه به سفرنامه این وبلاگ را به روز خواهم کرد. هر جا هستید و هر کار که می کنید امیدوارم سالم وسلامت باشید.
ارادتمند همگی
احمدسیف

۱۳۸۴ مرداد ۱۳, پنجشنبه

پای صحبت احمد جان شاملو

« یکی پرسید قیمه با قاف کنند یا به غین؟ گفت ای برادر غین و قاف را بگذار که قیمه به گوشت کنند.... در حرف من چیزی است در حد جواب آن مرد. یعنی منظورم این است که در شعر، قیمه به گوشت کنند.
من به شما می گویم قناری. قناری راببینید. کلمه را بگذارید و بگذرید. حضور قناری را دریابید، خود آن پرنده را. با همه وجودتان حسش کنید. این قناری که من می گویم قاف ونون و چند تا حرف و حرکت نیست. یک معجزه حیات است. رنگش را با چشم های تان بخورید. آوازش را با تمام جان تان گوش کنید. وقتی که می خواند نت ها را تماشا کنید که چه جوردرگلوگاهش می تپد- تجسم عینی یک چیز حسی- و به آن شوری اندیشه کنید که تمام جانش را در آوازش می گذارد. زیبائی خطوط این حجم زنده ی پرشور را بسنجید تا به عمق ظرافت برسید. و تازه همه اش این نیست. این همه نقطه ی حرکت است تا از مجموع این ها به ژرفای مفهوم بی گناهی برسی. تا شفقت، درست در آن جائی که باید باشد، درشویدای قلبت بیدار شود و با تمام انسانیت دربرابر کل ان « جان موسیقی» به نماز بایستی.
آن گاه من می گویم یاس. وشما باید تجربه ی قناری را در باره ی یاس تکرار کنید. یاس را ببینید، بوته ی یاس را و گلش را. عفاف سپید عطرش را و عذرائی معصومیت سپیدیش را و در جان تان به مفهوم عمیق و بزرگوار فروتنی دست پیدا کنید. آن گاه می گویم سوسن و باز همان تجربه تکرار می شود. ما انسانیم و جهان را بدین گونه تجربه می کنیم.
من با چنین اشیائی سخن گفته ام تا نها دیوی را بر ملا کنم که پشت دریچه ی خانه ات ایستاده است
کباب قناری
برآتش سوسن و یاس....

و اگر شما حضور این اشیاء را احساس نکنید، اگر از سطح کلمات پائین نیائید از سیاهی این فضا به وحشت نخواهید افتاد و هشدار من باد هوا خواهد شد....»(1)
(1) ع.پاشائی: زندگی و شعر احمد شاملو: نام همه ی شعرهای تو، جلد دوم، تهران 1378، ص 883