۱۳۸۴ فروردین ۱۷, چهارشنبه

«ریشه یابی» یا « ریشه تراشی» علل عقب ماندگی در ایران (1)

توضیح:
دوست محترمی در عکس العمل به نقدی که من چند سال پیش بر کتاب آقای دکتر زیبا کلام نوشتم، نوشته اند که این نقد به نظر ایشان « نه در باره کتاب بود و نه در باره عقاید (فرض کینم) "نادرست" نویسنده» بلکه، « به واقع توهین به نویسنده کتاب» بود . از من خواسته اند تا برای شان توضیح بدهم که چه هدفی – لابد از این « توهین» - داشته ام.
قبل از هرچیز بگویم که بگذرم که این دوست محترم از هفتاد دولت و ملت آزاد است که در باره من و کارهای من هر نظری داشته باشد. پس دلیل نوشتن این مختصر به هیچ وجه این نیست که خدای ناکرده این حق بحث ناپذیر ایشان را به پرسش گرفته باشم. هدفم فقط این است تا موضوع اندکی روشن شود.
ابتدا خیال داشتم به شیوه دیگری یادداشتی بنویسم ولی، بهترین شیوه ای که به نظرم می رسد این که کل نقد را در پائین بیاورم تا دیگران هم بخوانندو خود قضاوت کنند. فقط به اشاره می گذرم که جواب آقای زیباکلام به این نوشته من، به طور خلاصه این بود که چون من مارکسیست هستم وفقط به نویسندگان مارکسیست استناد می کنم، و ایشان هم با کتاب شان پدر مارکسیسم را در آورده اند، من کاری که کرده ام این که به جای برخورد به مسایلی که پیش کشیده اند، به ایشان توهین کرده ام. هم کتاب ایشان در دسترس است و هم در زیر متن نوشته ام را می آورم تا شما زحمت کشیده و بخوانید و هر گونه که خودتان درست می دانید نتیجه بگیرید.
گردانندگان نشریه « تاریخ معاصر» همان موقع از من خواسته بودند که من نیز جواب بنویسم که با ارسال یادداشتی به مسئول نشریه از ایشان پوزش خواستم و اگر چه از حافظه می نویسم ولی نوشتم که آقای دکتر زیبا کلام با جوابی که نوشته است دوست دارد پای وزرات اطلاعات را در این بحث و گفتگو به میان بکشد و من اهلش نیستم. فقط برای اطلاع ایشان می نویسم ده استادی که من درنوشته به آنها اشاره کرده ام، فقط بارن مارکسیست بود و فرانک هم اگرچه هیچ گاه خودش ادعای مارکسیست بودن نداشت و ندارد ولی از سوی دیگران مارکسیست خوانده شد. 8 تای دیگر، به خصوص اساتیدی چون چنری و لوئیس و توداروبه وضوح با مارکسیسم مخالف بوده اند.
حالا این شما و این هم متن نقدی که من چند سال پیش نوشته ام. خواهش می کنم محبت کنید و مرا در جریان نقد و نظرتان بگذارید.
متن اصلی:

« آقای دكتر صادق زيبا كلام، نويسندة كتاب « ما چگونه ما شديم: ريشه يابی علل عقب ماندگی در ايران » (2) [ تهران، انتشارات روزنه، 1375] بی گمان « آدم رشيدی » است و بسيار هم « با جرئت و با شهامت ». از شكسته نفسی های خود خواهانه اش كه بگذريم به واقع گمان می كند كه كاری كرده است كارستان و اين ادعا نه فقط در عنوان كتاب مستتر است بلكه در موارد مكرر از لابلای جملات كتاب هم بيرون می زند.
بخودی خود چنين « شهامتي» عيب و ايرادی ندارد و بعيد نيست گاه مفيد هم باشد. در اين مورد اما، من از زود مرگی و جوان مرگی درعرصه انديشه واهمه دارم. رشادت و جرئت وقتی با دانش و دانائی كه سر منشاء توانائی است عجين نشود به سادگی و به سهولت در راستای خيره سری ميل می كند و خيره سری وقتی رشادت به نظر آيد، رشادت نيست. آماده شدن برای زودمرگی است. بديهی است منظورم از زودمرگي، زودمرگی فيزيكی نيست.
نكته اين است وقتی نويسنده ای بتواند در لابلای يك كتاب 400 صفحه ای «علل عقب ماندگی در ايران» را در گسترای تاريخ «ريشه يابی» كرده و بعلاوه مجموعه گسترده و حتی بسيار پراكنده ای از دست آورد های فكری بشريت را در يكی دو قرن گذشته تحت عباراتی چون «حرفهای تكراري، فرضيات دائی جان ناپلئوني، تحليل های خيالی» (ص 9) هم فاقد ارزش اعلام كند، آنگاه روشن نيست در كارهای «پژوهشي» بعدی اش بايد خدمت كدام دسته از دست آوردهای بشری برسد! به واقع برای كارهای بعدی چه بايد بكند؟
پيش از هر چيز بگويم كه نويسنده البته حق دارد نسبت به هر كس و هر نظريه و نگرشی ديدگاهی انتقادی داشته باشد. بر هر كس و هر نظری انتقاد بنويسد. ولی اگر می خواهد جدی گرفته شود، بايد قبل از هر چيز موضوع نقدش را بشناسد و از آن مهمتر، انديشه ای منضبط و منظم داشته و در بيان نظريات ديگران، يعنی آنچه كه به نقد می كشد، صداقت داشته باشد. از آن گذشته، يك حداقل شناخت از روش شناسی علمي، يعنی يك حداقل شناخت از شيوه های پذيرفته شدة تحقيق علمی نيز ضروری است و پيش انگاره اين دو پيش شرط البته اين است كه نويسنده به جد بخواهد خدمتگزار هر چند ناچيز حقيقت باشد. و اما، برای روشن شدن حقيقت لازم وضروری است كه نويسنده در برابر خويشتن خويش احساس مسئوليتی عميق و تام و تمام داشته با خويش صادق باشد.
آيا در مورد اين كتاب و يا نويسنده اش می توان چنين گفت؟ بی گمان نويسنده چنين ادعائی دارد. هدف عمده اين نوشته كوتاه، وارسيدن همين نكته است و بدون هيچ ادعائی نقد همة آنچه در اين كتاب آمده، نيست. برای وارسيدن همه آنچه كه در اين كتاب آمده است بايد كتابی به همين حجم نوشت، و چنان كاری فرصتی بيشتر می طلبد كه دريغ در دست نيست.
ابتدا به ساكن می خواهم در بارة عنوان فرعی كتاب كمی مكث كنم: «ريشه يابی علل عقب ماندگی در ايران». بدون ترديد موضوع بسيار مهمی است. ولی اين عنوان را بگذاريد در كنار اين سخن درست كه «آيا بدون شناخت درد، می توان به درمان پرداخت؟» (ص 12). التبه كه نه، و بعد، اين دو را بگذاريد كنار اين پاسخ بی ربط نويسنده به يك انتقاد كه «تعمدا» تعريفی از عقب ماندگی ارائه نداده است، «زيرا نيازی به چنين تعريف و توصيفی نيست» (ص 359). آنهم با اين ادعای پرت تر كه «در ذهن خواننده برای بسياری از مفاهيم سياسی و اجتماعی يك معنا و ادراك اوليه ای وجود دارد كه نياز به تعريف را منتفی می سازد» (ص 359). و بعد اين داستان دلكش را می گويد كه اگر خواننده در جمله ای بخواند كه «فلان كشور افريقائی عقب مانده است» تصويری در ذهنش از عقب ماندگی وجود دارد و استنباط او از اين گزاره در قالب همان تصوير صورت خواهد گرفت كه درست هم هست» (ص 359).
و اما آنچه از اين ميان سر بر می زند، ساده انگاری و مسئوليت گريزی نويسنده است و از آن بدتر، اگر دركش از عقب ماندگی همينی است كه به اين ترتيب به نمايش می گذارد، پس، ظاهرا نمی داند در باره چه پديده ای دارد ريشه يابی می كند. و وقتی آدم درد را به درستی نمی شناسد، ريشه يابی آن درد ناشناخته نيز قلابی می شود و بی فايده. اين روايت كه خواننده می داند و آن تصوير درست هم هست، بدون ارائه تعريفی از « عقب ماندگي» ادعای خنك و بی ربطی است كه به دشواری می توان جدی گرفت. « ادراك اوليه » در هيچ زمينه ای نياز به تعريف را منتفی نمی سازد تا چه رسد در اين حوزه كه اگر نويسنده بداند، كه ظاهرا نمی داند و برايش مهم هم نيست كه نمی داند، اين همه بحث و جدل درجريان است و در 50-40 سال گذشته، اگر نخواهيم دورتر برويم، در جريان بوده است. واما چرا نويسنده تعريفی از عقب ماندگی به دست نمی دهد؟ به اعتقاد من دليل اصلی اش اين است كه ارائه تعريف از اين يا هر پديده ديگر معمولا كمی دست و پا گير است . چون تعريف در بطن خويش حامل محدوديتهائی است، يعنی نويسنده ديگر نمی تواند مربوط و نامربوط زمين و زمان را بهم بدوزد. بايد مباحث ارائه شده در يك چارچوب منطقی و مستدل قرار گيرد و نويسنده و تحليلگر بايد به تعاريف خويش وفادار بماند. و همة اين كارها، البته به ذهنی منضبط نيازمند است. در عين حال، وقتی موضوع يك پژوهش تعريف نمی شود، در آن صورت همه چيز نامربوط هم مربوط به نظر می آيد و اين به نظر آمدن، اما واقعيت را تغيير نمی دهد. چرا كه نامربوط، هميشه نامربوط است. در نبود تعريف، معيار و محك سنجش چه می شود؟ برای روشن شدن مشكلاتی كه از نبودن تعريف ريشه می گيرد، اين دو ادعا را با هم مقايسه می كنيم: «كره شمالی عقب مانده است» و بعد، « عربستان سعودی عقب مانده است ». اگرنويسنده ادعا كند در ذهن خواننده با ادراك اوليه تصويری از عقب ماندگی شكل می گيرد كه «درست هم هست»، آنگاه و بلافاصله بايد گفت كه اين نويسنده گرامی ماست كه نمی داند در بارة چه پديده ای دارد قلم می زند. و اگر عقب ماندگی را تعريف نكنيم، بر اساس آن «ادراك اوليه» چاره ای نداريم كه كره شمالی و عربستان سعودی را همسان و همطراز فرض كنيم كه بدون ترديد غلط است. و اگر نكنيم، در نبودن تعريف، چه كنيم؟خلاصه كنم، با فقدان تعريف، روشن نيست كه قصد و غرض نويسنده به راستی چيست؟ اين «ماي» ايشان كيست؟ چه مختصاتی دارد كه نبايد داشته باشد و چها ندارد كه می بايد داشته باشد؟ بدون تعيين اين حزئيات، البته كه می توان كلی گوئی كرد. واما، من بر آن سرم كه كار ما از اين دست كلی گوئی ها به واقع گذشته است.
به اين ترتيب، از همان ابتدا، كار اين كتاب زار می شود. نويسنده به راستی در باره چه دارد «ريشه يابي» می كند؟ اين عقب ماندگی سياسی است يا اقتصادي، فرهنگی است يا اجتماعی ؟ و يا تركيبی است از اين ها و تازه از كدام؟ عقب ماندگی به عنوان يك مفهوم كلی و مجرد وجود ندارد تا «ريشه يابي» شود. و اما می رسيم به «ريشه يابي» نويسنده، و داستان مفصلترش را خواهيم شنيد ولی گفتن دارد كه نويسنده به خاطر همين ذهنيت غير منضبط در باره مسائل و موضوعاتی قلم می زند كه در باره شان نه به جد انديشيده است و نه به واقع مطلب دندان گيری می داند. سند ما نيز آنچه هائيست كه در اين كتاب نوشته است.
بد نيست نمونه ای ارائه كنم. دو فصل اول كتاب بنا به وعده نويسنده نه فقط بازنگری اين ديدگاه [ماركسيسم] به عنوان شروع كار ايشان است بلكه «در فصل بعدی خواهيم ديد كه تحليل ماركسيسم از روند تحولات اجتماعی و سعی در استفاده از اين الگو در تبيين پديدة عقب افتادگی در جامعه ای همچون ايران ما را با چه مشكلات و نارسائی هائی مواجه می سازد» (ص 36). و اما آنچه در اين فصل می آيد، به همه چيز مربوط می شود غير از آنچه كه بايد بشود.
اولا، آقای نويسنده كه می خواهد نارسائی تحليل ماركسيستی از عقب ماندگی را نشان بدهد نه فقط به هيچ يك از منابع كلاسيك ماركسيستی اشاره ای ندارد بلكه در پيوند با عقب ماندگی نيز به هيچ مقاله و كتابی كه در دهه گذشته نوشته شده باشد مراجعه نكرده است. گذشته از آن به نظر می رسد كه نويسنده با نوشته های اساتيد صاحب نام و سرشناس مسائل مربوط به توسعه و عقب ماندگي، برای نمونه استره تين، فرانك، سيرز، سينگر، چنري، رانيس، لوئيس، ميردال، بارن، تودارو، و خيلی های هم ديگر آشنا نيست. با اين وجود چگونه می توان در بارة عقب ماندگی «ريشه يابی» كرد، برای من روشن نيست. عمده ترين منبع نويسنده در نوشتن اين فصل مهم « جزوه درسي» استاد فقيد حميد عنايت است كه اگر برداشت نويسنده از آن درست باشد، آن چنان تعريف بی در و پيكری از فئوداليسم به دست می دهد كه گرهی از كار كسی باز نخواهد كرد. بر اساس اين تعريف [ص 56]، نه فقط ايران بلكه همه كشورها در طول تاريخ ماقبل قرن نوزدهم در آن جای می گيرند . يعني، 5 شرط مرحوم عنايت در خصوص يك جامعة فئودالی، به واقع در مورد همة جوامع پيشاسرمايه سالاری صادق است. حالا بماند كه شرط اول، «شكل اصل توليد، كشاورزی باشد» (ص 56) بی ربط و بی معنی نيز هست، يعني، تا برآمدن نظام سرمايه سالاری در همة جوامع، از عهد عتيق تا قرن هيجدهم و نوزدهم اين شرط در كشورهای جهان وجود داشته است. ولی جالب است كه نويسنده باتكيه بر اين تعريف مخشوش از فئوداليسم، كه به غلط آنرا به ماركس نسبت می دهد نتيجه می گيرد كه «نه تنها در عرض قرون وسطی در ايران چنين روابطی حاكم نبوده بلكه قبل و بعد از آن هم چنين ساختار اجتماعی در جامعة ما وجود نداشته است» (ص 62). كمی بعد ولی در باره ايران می نويسد كه «از آنجا كه كشاورزی پاية اقتصاد را تشكيل می داده است» (ص 105) و بعلاوه سرتاسر اين كتاب بر اين دلالت دارد كه آن شروط ديگر نيز در ايران وجود داشت، پس، با توجه به آنچه كه خود نوشته و براساس تعريفی از فئوداليسم كه خود مطرح نموده است، روشن نيست چگونه می توان به نتايجی كه رسيده اند، رسيد؟
علت اين دست سهل انگاری ها به اعتقاد من اين است كه نويسنده در بارة انچه كه می نويسد احساس مسئوليت نمی كند و به همين خاطر هم هست كه اين كتاب سرشار از ادعاهائی است كه به دشواری می توان آنها را جدی گرفت .برای مثال می نويسد:
«ظهور ماركس و انديشه هايش در نيمة دوم قرن نوزدهم باعث گرديد تا در ايران هم بسياری از روشنفكران، نويسندگان و مورخين مدرن به سمت آراء او متمايل شوند» (ص 40).
سئوال اين است كه در قرن نوزدهم هزار و يك متفكر و انديشمند ديگر هم «ظهور» كرده بودند. متفكرانی كه نوشته هايشان به آسانی در دسترس همگان بود و خواندن كتاب و نوشته آنهادر جوامعی چون ايران، زندان و شكنجه نيز در پی نداشت، چه شد و چه پيش آمد كه به قول نويسنده ايرانيان به سمت آنها متمايل نشدند! ممكن است بد وبيراه گفتن به ماركس و تفكر چپ برای عافيت طلبی مناسب باشد، ولی با پراكندن باورهائی از اين قماش، ادعای كوشش برای درك اين كه «ما چگونه ما شده ايم» نه فقط كمی زيادی است كه لوس و خنك نيز هست.
واقعيت اين است كه نويسنده اگرچه در باره فئوداليسم قلم فرسائی می كند ولي، در باره اين ساختار چيزی كه چيزی باشد نمی داند. از سوئي، اگرچه عزم خود را جزم كرده است تا نادرستی تحليل ماركسيستی را نشان بدهد، ولی نه می داند ماركس و ديگران از جامعه فئودالی چه درك و برداشتی داشته اند و نه برای ايشان مهم است كه نمی داند. و چون اين را نمی داند، تعجبی نيز ندارد كه با بكار گرفتن تعاريفی قائم به خويش قلم پردازی می كند. برای نمونه در يك جا می نويسد «فی الواقع آنچه كه بنام "فئوداليزم" معروف شد، در حقيقت ساختار قدرتی بود كه به تدريج از اواخر قرن نهم و عمدتا هم در تكة غربی اروپا شكل گرفت» (ص 50). اين كه چه كسی چنين می گويد روشن نمی شود. با اين وصف در جای ديگر، ادعا می كند كه «در مجموع می توان شالودة روابط اجتماعی يك جامعه فئودالی را در دو محور اصلی خلاصه نمود. محور اول عبارت بود از روابط بين يك فئودال و رعايايش و محور دوم روابط بين فئودال و پادشاه» (ص 57). و چون به راستی نمی داند در باره چه دارد قلم فرسائی می كند كمی بعد كه كاربرد قالب فئوداليزم را برای ايران درست نمی داند می نويسد، « از جمله مهم ترين تفاوت ها حدود اختيارات حكومت و تفاوت بنيادی ديگر در مسئله مالكيت بر زمين است» (ص 59). و ظاهرا خودشان يادشان نيست كه دو محور اصلی كه پيشتر پيش كشيده بودند، مسئله مالكيت زمين را در بر نمی گرفت و معلوم نيست چه شد و چه پيش آمد كه اين نكته به ناگاه اين همه اهميت پيدا كرد!
باري، با همه دشنامی كه به هر كس و همه كس می دهد، اين كتاب، برای عقب ماندگی ايران دو عامل می شناسد: حمله مغولها و كمبود باران. بسياری از مسائل فرعی تر يا نتيجه حمله مغولها بودند و يا در پيوند با كمبود باران قابل تبيين اند. و اين شيوه هر چه باشد، ريشه يابی نيست. نام واقعی ترش «علت تراشی» است، نه برای پرتو افكندن، كه در ذات علت تراشيدن نيست، بلكه برای خاك پاشيدن بر چشمها و دلهائی كه با صداقت تمام تشنه دانستند. همين. خواندن اين كتاب مرا به ياد داستانی می اندازد كه به ذكر می ارزد. در سالهای اوليه 1970 كه قيمت نفت بالا رفته بود، در يك مصاحبه تلويزيونی [برنامة پانوراما در شبكه بی بی سي] از شاه سابق ايران خواستند كه برای تخفيف «فشارهای تورمي» قيمت نفت اوپك را كنترل كند. شاه سابق بی ارتباط به پرسش گفت «باران تان را به من بدهيد». از آنجائيكه شاه واژه)Rain باران) را شبيه به Reign [يعنی سلطنت، حكمروائی] تلفظ كرده بود و از آن مهمتر پاسخ شاهانه به پرسش ربطی نداشت، مصاحبه گر كه كمی گيج و منگ شده بود، ناباورانه پرسيد، «اعليحضرت چه فرمودند؟ باران!!!». شاه سابق هم بدون اينكه خم به ابرو بياورد ادامه داد: در كشور من باران كم است و ما مجبوريم به نفت متكی باشيم...... و باقی قضايا.... در آن سالها، نمی دانستيم كه شاه، انگار چيز هائی می دانست كه بی خبرانی همچون راقم اين سطور از آن كاملا بی خبر بودند!
باري، با ادعاهای شديد و غليظی كه نويسنده در رد نظر هر كسی كه در باره توسعه/ توسعه نيافتگي/ استعمار/ قلم زده، به كار گرفته است، خواننده به واقع يخ می كند و می چايد وقتی همه «ريشه يابی» نويسنده برای بازكردن اين گره كور «عقب ماندگی» ايران به «كمی باران» خلاصه می شود. بعد در كنار اين عامل، اگرچه بروی هر كسی كه به استعمار و عامل خارجی اشاره كند شمشير می كشد، ولی اگر عامل خارجی «حمله مغولها» باشد، اين می شود، «ريشه يابی» عقب ماندگی يا به ادعای نويسنده، «نگاه از درون»"! خير قربان، وقتی تاريخ چندين قرنی ايران با همه بد و خوبش و بالا و پائين اش بازيچه «سخاوتمندی و يا خساست» ابر می شود و يا حمله مغولها در هفت قرن پيش، اين هر چه باشد، «ريشه يابی» نيست. برخوردی منفعلانه است به شرايط اقليمی از يك سو و نشانه نگرشی است مسئوليت گريز از سوی ديگر، كه معلوم نيست برای سالهای پايان قرن بيستم و اوايل قرن بيست و يكم حلال كدام مشكل ما می تواند باشد؟ اگرچه حمله مغولها فاجعه ای بس عظيم برای ايران بود، ولی نويسنده محترم ما در نظر نمی گيرد كه 50 فقط سال پيش، متفقين ژاپن را با بمب های اتمی و بمباران هائی به مراتب مهيب تر از آنچه در 700 سال پيش امكان پذير بود، با خاك يكسان كردند و امروز تنها نيم قرن بعد، ژاپن، به تائيد همگان پر توان ترين قدرت اقتصادی جهان است كه در زمينه های علمی و پيشرفت تكنولوژيك نيز سرآمد همگان است. پس داستان عقب ماندگی ما را به كمبود باران و يا به آنچه كه در 700 سال پيش و حتی كمی فراتر در 1000 سال پيش اتفاق افتاد نسبت دادن، مضر ترين شيوة علت تراشی و مسئوليت گريزی تاريخی است. يعني، بر خلاف همة ادعاهای نويسنده، حداكثر موفقيت ايشان در اين است كه برای مای ايراني، يك عامل خارجی بی خطر پيدا كرده اند. و از آن گذشته، اگر مسئله اقليمی به صورتی كه ايشان می نويسند، تعيين كننده بوده باشد، ديگر چگونه می توان و می پرسم چرا بايد مستبدين حاكم بر ايران و در واقع همه ساختار سياسی و فرهنگی ايران در طول قرون را به پای ميز محاكمه كشاند و از آنها حساب پس گرفت؟ به گفته ايشان، اين جماعت نتيجة طبيعی اوضاع حاكم بر ايران بودند.... اين كه نويسنده به غسل تعميد استعمار دست زدند يا نزدند، به خودشان مربوط می شود، ولی نتيجه گيری اساسی و در عين حال مرتجعانه ای كه از اين بررسی سر بر می زند اين كه مای ايرانی لايق و سزاوار هر آنچه هائی بوده ايم كه داشته ايم و معلوم نيست كه اگر چنين شيوه «علت يابی» مقبول باشد، چرا برای مثال، اكنون بايد بتوانيم برای نمونه يقه همين حكومت كنونی مان را بگيريم و از دولتمردان گزارش كار بخواهيم و يا آنها را به زير ذره بين نقدببريم. حتی در150 سال گذشته ، در طول حكومت قاجارها و پهلوی ها ازآن سلاطين مستبد چه انتظاری و ازآنها چه شكوه اي، كه هم كمبود آب را داشتند و هم اين كه می بايست با پی آمدهای هجوم مغول در 7 قرن پيشتر سر می كردند!
نويسنده كتاب اگرچه بر اين گمان است كه كاری كرده است كارستان ولی كارش از همان ابتدا با ناراستی شروع می شود. از آن مهمتر، با شيوه تحقيق و با تاريخ يكسره بيگانه است ولی دوست دارد حرفهای مهم بزند. ذهنيتی آشفته انديش و برخلاف همة شعارهائی كه در دفاع از آزادی و دموكراسی می دهد، مستبد سالار دارد. نه در برابر خويش احساس مسئوليت می كند و نه در برابر خوانندگان و نه در پيشگاه علم و بخصوص تاريخ نگاري. اگرچه گوهر اصلی و اساسی كتاب گرته برداری بسيار ناشيانه ای از كتاب « استبداد شرقي» ويتفوگل است كه همانند ايشان جوامع شرقی را بناشده « بر آب » می دانست، ولی در ناسزاگوئی غير انتقادی به آنچه كه « تفكر چپ » می نامد، حد و مرزی نمی شناسد . و چون انديشه ای خام و پريشان به قضايا دارد و چون شيوة تحقيق نمی داند و با مفاهيم ابتدائی تاريخ و اقتصاد و جامعه شناسی آشنا نيست، در نمی يابد كه حتی اگر ادعا نامه اش درست هم باشد، ضديت با غرب نه با چپ در ايران شروع شد و نه در هيچ مقطعی در انحصار چپ قرار داشت. و اگر ذهنيتی كمی آماده تر برای آموزش داشت و اگر از پيش تصمصم نگرفته نبود كه چه بنويسد و می رفت و كمی هم دود چراغ می خورد، آنگاه می دانست كه ضديت با استعمار نيز در سطح جهان و ايران نه با چپ شروع شد و نه در انحصار چپ قرار داشت. برای نويسندة نام جوی ما هيچ كدام از اين مسائل اهميت ندارند. ايشان بر آن شده اند تا يك كتاب « مهم» به كتاب خوانان مشتاق دانستن ارائه نمايند كه نموده اند. طبقاتی ديدن جامعه نيز، بر خلاف آنچه كه نويسنده به غلط مدعی می شود نه با ماركس آغاز شد و نه در انحصار او بود. ولی چه می توان كرد؟ نويسنده عاليمقام ما در جامعه ای قلم می زند كه به قول استادم زنده ياد حسين عظيمی ساده انديشی در عرصه انديشه عمده ترين آفت فرهنگی آن است.
اگرچه مدعی است كه با چاپ نظر مخالفين « نوآوری ديگری نيز » ( ص 8) كرده است واگر چه كودكانه به روی دست آوردهای فكری بشر در بيش از يك قرن گذشته كه در ضمن پرباری حيرت انگيزی هم داشته است تحت عناوينی چون « پندارهای رنك و رو رفته ماركسيستی - استالينستی بر جای مانده از ادبيات سياسی و جهان بينی حزب توده» (ص 9) و يا « اين تحليل رنگ و رو رفته و ورشكسته هميشگي» ( ص 10 ) ، « كليشه های رايج » ، « حرفهای تكراري، فرضيات دائی جان ناپلئوني، تحليل های خيالی » ( ص 9 ) شمشير می كشد واگر چه با خود شيفتگی آزار دهنده ای گمان می كند آنچه كه نوشته است « عده ای را از خواب پرانده است » و اگرچه به دفعات به « نوآوری های » خود می بالد، ولی در عين حال با اشاره به فروش كتاب و بحث های درگرفته در حول و حوش اين كتاب دست از« فروتنی » هم بر نمی دارد و اين در حاليست كه خودش هم قبل از هر كس می داندكه راست نمی نويسد:
« هنوز هم فكر می كنم اشتباهی صورت گرفته و الا نه من چيز مهمی نوشته ام ، نه كشفی كرده ام و نه يك نظريه جديد ارائه داده ام » ( ص 7).
با اين همه،
« پرواضج است كه طرح چنين ادعائی [ما اساسا در هيچ مقطعی از تاريخ ايران نظام فئوداليزم نداشته ايم] يقينا با واكنش تندی مواجه خواهد شد » ( ص 48)

نويسنده كتاب همانند نويسنده اين نوشتار هنوز دانش آموز دبستان و دبيرستان بودند كه استاد فقيد خنجی و استاد احمد اشرف در پژوهش های خويش اين «چنين ادعا» كرده بودند. و حتی در اوائل سالهای 1980 ، استادم همايون كاتوزيان بهمين مقوله پرداخت. از آن گذشته، اگر ذهنيتی به نسبت آزادتر داشت و برای رد ماركس ( يعنی هدف دو فصل اول كتاب خود) به نوشته های او و يا انگلس نيز مراجعه می كرد، می دانست كه ماركس و انگلس در 150 سال پيش چنين نوشته بودند. پس بالاغيرتا، اين «نوآوری » را ديگر به حساب خود واريز نفرمائيد كه از انصاف بدور است. تفاوت در اين است كه اين استادان می دانستند در بارة چه مقوله ای قلم می زدند و نويسنده محترم كتاب به وضوح چنين دانشی ندارد.
می گويم نويسنده ذهنيتی مستبد انديش دارد، چون تنها مستبدين اند كه اگر چه خودشان از هفت دولت آزادند كه هر چه دل تنگشان می خواهد بگويند و بكنند ولی نقد را بر « عليه » خود می بينند (ص 8، 336) و از آن به عنوان « دعوا» ( ص 432) نام می برند. می گويم نويسنده صادق نيست چون اگر چه شكوه می كند كه ناقدی در 350 صفحه اين كتاب نكته مثبتی نديده است ولی خودش در تصويری كه از دست آوردهای فكری چپ انديشان در 150 سال گذشته ارائه می دهد تنها زشتی می بيند و توطئه پنداري. حالا بماند كه برای نويسندة حقيقت جوی ما « چپ » از استالين و حزب توده شروع می شود و به همان دو نيز ختم می شود! می گويم نويسنده صادق نيست چون اگر نگران حقيقت بود از زبان معاندان عقيدتی خويش به دروغ نمی نوشت كه به باور اين جماعت بسيار گسترده « جامعه ما هيچ مشكل برای پيشرفت و ترقی نداشت وبسی هم پيشرفت و ترقی كرده بود و مثل ساعت مرتب و منظم به جلو می رفت » (ص 9). وپس آنگاه دريائی گندناك از لجن و كثافت را بر سروروی همگان می پاشد كه به « تحليل » ايشان انتقاد نوشته اند. پرسش اين است كه كدام نويسنده و يا محقق ايراني، چپ و راست وميانه ، چنين ادعا كرده است؟ منبع اين ادعای نويسنده كدام كتاب و يا مقاله است؟ و در اين پيوند است كه اندكی بعد، نه فقط استاد رواسانی « انشاءنويس» و « شعاری » می شود، بلكه ديگران «در انشاءنويسی و شعار دهی گوی سبقت را از آقای رواسانی نيز ربوده اند » (ص 416). و جالب است كه بعد شكوه می كنندكه ما چرا در ايران فرهنگ نقد نداريم ! با اين شيوه نگرشی كه خود ايشان در اين كتاب عرضه می فرمايند، چرا بايد نقد داشته باشيم! همين جا بگويم كه من نه با نظريات آ قای دكتر رواسانی تمام و كمال موافقم (در واقع با اغلب نظريات ايشان موافق نيستم) و نه با ديدگاه های استادم كاتوزيان و نه با ديدگاههای ديگر منتقدين محترم اين كتاب. ولی اگر خواهان وارسيدن حقيقت هستيم ، پس حد و مرز ها را بشناسيم. فرهنگ نقد با ناسزاگوئی غير انتقادی ريشه نمی گيرد، يعني، در هيچ جای جهان نگرفته است. به علاوه احترام به همسان انديشان كه هنری نيست. در واقعيت زندگي، اين خصلت بر جستة هر مستبد و ديكتاتوری است. احترام و پای بندی عملی به دموكراسی و آزادی ازاحترام به عقايد كسانی كه با آنها همسوئی نداريم جدائی ناپذير است.
می گويم نويسنده روش تحقيق نمی داند و با تاريخ يكسره بيگانه است چون اگر چه «تحقيق تاريخی » می كند ولی ظاهرا نمی داند هر چه در كتب تاريخی بيايد و يا در فلان ويا بهمان سند دست نوشته ثبت شود سنديت تاريخی ندارد. چيزی به نام تعقل تاريخی هم داريم. يعنی مورخ بايد ذهنيت حقيقت جو و نقاد خود را بكار بگيرد و از ميان اسناد تاريخی آنچه را كه برای درك درست تر از سير تحولات تاريخی لازم است، نه برای جا انداختن انگاره و گمان شخصي، به شيوه ای منطقی و سنجيده ارائه نمايد.
اجازه بدهيد اين نكته را كمی بشكافم.
اگرچه نويسنده می خواهد «مخروط را وارونه » نمايد ولی حد اعلای كارش اين می شود كه به جای استعمار كه به قول ايشان يك عامل خارجی است يك عامل خارجی ديگر، « حمله مغولها » بسيار عمده می شود. روغن اين آش آنقدر زياد می شود كه به واقع برای سلامت فكر مضر می شود.
مرو « دو بار توسط مغولان مورد قتل عام قرار گرفت » ( ص 149، تاكيد در اصل ). بار اول، 700 هزار نفر و به گفته يكی ديگر، 1.300.000 نفر به قتل رسيدند ( ص 149). در هرات، نيز 1.400.000 و بنا به روايتی 2.400.000 نفر را كشتند ( ص 150). نيشابور سرنوشت تلخ تری داشت و «3 بار مورد كشتار سنگين قرار گرفت». تنها در بار سوم، 1.747.000 تن از دم تيغ گذشتند» (ص 150 ). در ري، 700.000 نفر و در بغداد نيز، 800.000 تن را كشتند. و ادامه می دهد كه اگرچه اين ارقام می تواند اغراق آميز باشد ولی مورگان نوشته است كه «به هر حال اين ارقام می تواند كم و بيش درست هم باشد» ( ص 152).
و اما، ايراد در چيست؟ در باره نيشابور، نويسنده فراموش می كند كه اصل روايت اين است كه در كشتار سوم نيشابور 1.747.000 مرد را سر بريدند. (3) اگر به وجود همين تعداد زن هم قائل باشيم و اگر در عين حال بپذيريم كه بهمين تعداد هم كودك وجود داشت (يعنی ميانگين يك فرزند برای يك زوج)، در آن صورت جمعيت نيشابور در زمان كشتار سوم رقمی می شود نزديك به 6.000.000 نفر. و اين تاريخ نگاری نيست. قصه پردازی عوام فريبانه است. مگر تهران در 700 سال بعدش اين همه جمعيت داشت كه نيشابور در قرن سيزدهم داشته باشد؟ مگر در هيچ نقطه ای از كره زمين شهری در قرن نوزدهم اين همه جمعيت داشت؟
غذای اين همه جمعيت از كجا و چگونه می آمده است؟ اين جمعيت ميليونی در شهرها چه می كرده اند؟ نظامات حقوقی و سياسی اين چنين شهر های عظيمی چگونه بود؟ تازه با اين همه جلال و جبروت مغولها و ديگر اقوام و قبايل چگونه توانستند با ايران آن روز آن كنند كه كردند؟ و اما نويسنده می كوشد «علمی» برخورد كند. اول می گويد در حمله چنگيز خان «700 واحد اسب» وجود داشت كه هر واحد شامل يكهزار راس است بوده است. بلافاصله معلوم نيست بر چه اساسی تخفيف می دهد و می نويسد، «بنظر می رسد يكصد هزار راس اسب در لشگركشی های صحرانشينان رقم كاملا معمولی بوده باشد» (‌ص 145) (تاكيد را افزوده ام). بعد، علوفه مورد نياز روزانه را محاسبه می كند و بعد از كش و قوس بسيار نتيجه می گيرد كه برای حمل علوفة يك ماهه اين تعداد اسب «به حدود يك صد هزار شتر هم نياز بوده» (ص 145). خوب باشد، ولی غذای اين همه شتر، از كجا می آمده است؟
البته سربازان مغولی با «24 ميليون گوسفند و بز و حدود 4 ميليون راس اسب در ماورالنهر و خراسان در حركت بوده اند » (ص 145). فرض می كنيم كه 24 ميليون گوسفند و بز در «مزارع» می چريدند ولی اگر ميانگين علوفه مورد نياز برای 200-150 هزار راس اسب در روز 1200 تن ( ونه هزار تن ) و در ماه معادل 36000 تن (ونه 30.000 تن ) باشد، پس به 120.000 نفر شتر ( نه 100.000 نفر) نياز وجود داشت، پس، علوفه يك ماهه 4 ميليون راس اسب بنا به روايتی كه نويسنده به دست می دهد، 720.000 تن می شود كه حملش به 2.400.000 نفر شتر نياز خواهد داشت! می نويسد هر سرباز مغولی «30 راس گوسفند» هم بهمراه داشت. البته اندكی بعد اين رقم را به ده راس تخفيف می دهد. بر مبنای رقم كمتر شده نويسنده، اگر بهمراه مغولان 24 ميليون گوسفند هم بود كه تعداد سربازان مغولی 2.400.000 نفرمی شود كه اگر نويسنده بداند در باره چه دارد قلم می زند، برای آن دوران كمی بيشتر از بيش زيادی است!
آيا آقای نويسنده همين چند سال پيش شاهد نبود كه در لشگركشی امريكا و ديگر كشورهای غربی به خليج فارس چه مجموعه ای از پيشرفته ترين وسائل حمل و نقل بكار افتاد تا شماره بسيار كمتری از سرباز را به خليج فارس روانه كنند!
مشكل نويسنده اما فقط به شماره اسب و گوسفند و بز و شتر محدود نمی شود. بی توجهی در استفاده از اسناد تاريخی به واقع حد و مرزی ندارد. مرويان به واقع چقدر «نجيب» بودند كه:
«پس از سقوط مرو بدست مغولان، به هر سربازی 300 الی 400 مروی تحويل گرديد كه سر از تنهايشان جدا كنند» (ص 151).
در دوره ای كه نه مسلسل وجود داشت و نه بمب، چرا هيچ كدام از اين مرويان به فكرشان نرسيد كه هر چه سرباز مغولی چابك و تيز پر می بود، باز 300 الی 400 تن مروی می توانستند از پس يك سرباز مغولی بر آيند؟
البته از بررسی نويسده در فصل دوم كتاب نيز غافل نمانيد! در اقتصادی كه به آن صورت تصوير می شود، چگونه پيدايش اين شهرهای عظيم امكان پذير می شود، يكی از معماهای طرح شده و پاسخ نيافته در اين كتاب است.
و اما با تكيه بر اين گونه «شواهد» است كه نويسنده اگرچه می خواست نادرستی « معلول نگری و معلول نگاري» و « وقايع نگاری » و به قول زنده ياد اخوان، چه و چها را نشان بدهد و از آن مهمتر نشان بدهد كه علت عقب ماندگی را در عوامل بيرونی ديدن نادرست وگمراه كننده است يك باره «هجوم قبايل آسيای مركزی را در طول يازدهم تا چهاردهم» را به عنوان «يكی از عناصر زير بنائی اين افول» مطرح می كند ( ص 155). عامل خارجی استعمار و امپرياليسم سرمايه داری غرب نباشد، قبايل مغولی يا ديگر قبايل اگر بودند، اشكالی ندارد! حالا بماند كه وقتی ايران به دورة شاه عباس می رسد از آن انهدام و افول اثر و نشانه ای نيست. به عوض همة سياحانی كه در آن سالها از ايران ديدن كرده اند، از رونق اقتصادی و امينت راه ها سخن می گويند. با اين وصف، از درون آن «اقتصاد شكوفان » نظام سرمايه سالاری سر بر نمی زند. در اين سالها نيز، هم چنان كمبود باران را داريم (در ضمن دوسه قرنی هم بيشتر از انهدام زير ساخت ها اقتصادی ايران به دست مغولان نگذشته است) ولی به شكل و حالتی كه نويسنده در اين كتاب مطرح می كند، مسئله آفرين نبود. مسئله اصلی اين است كه به سئوال، عدم تكامل سرمايه سالاری در ايران، نمی توان با دخيل بستن به « حمله مغولها» ويا « كمبود باران» پاسخ گفت، يعني، اگرچه نويسنده به خيال خويش نوآوری كرده و شماری از انديشمندان ما نيز متقاعد شده اند كه «ما چگونه، ما شديم» برای اولين بار نگاه به درون افكنده و بجای آنكه علت عقب ماندگی را در معلول سراغ بگيرد، سعی كرده به جستجوی علت اصلی و درونی خودمان بپردازد. اين نوآوری و تحول تازه ای كه در اين اثر بوجود آمده ....‎»"( ص 354)، ولی در راستای يافتن و درك علل عقب ماندگی ايران، ما هم چنان اندر خم يك كوچه ايم. و هم چنان، اين بار ولی بسی خود پسندانه و مدعيانه معلول نگری و معلول نگاری می كنيم.
با اين همه، نويسنده براين گمان باطل است كه كتاب ايشان:
«سعی كرده پس از دويست سال به سراغ سئوال عباس ميرزا برود و بپرسد واقعا چه شد كه ما عقب افتاديم؟ اما نه از طريق معلول نگری و بلكه به كمك علت يابي. اين نگاه به درون و طرح مسئله عقب ماندگی و علت توسعه نيافتگی از اين زاويه جديد است كه اسباب بهم ريختگی تفكر كلاسيكی را كه تا كنون رايج بوده است پيش آورده، به آن حد كه منتقدين را واداشته آنرا "غسل تعميد استعمار" و يا "دفاع از عملكرد تاريخی شوم غرب" اعلام كنند» ( ص 24-423، تاكيد در اصل).
ای كاش نويسنده به يك دهم آنچه كه بطور خسته كننده ای تكرار می كند، عمل می كرد و به قول خودشان، اين تفكر كلاسيك را در هم می ريخت و ما هم در اين رهگذار می فهميديم چرا ما، ما شده ايم. اين كتاب، اگر چه برای اين پرسش جوابی ندارد، ولی سند انكار ناپذيری است كه ما - اگر شيوة ديگری در پيش نگيريم- چرا همين ما، باقی خواهيم ماند!
می گويم نويسنده روش تحقيق نمی داند و صادق نيست. چون اگر بود و اگر روش تحقيق می شناخت، آنگاه، نه فقط از زبان معاندان ايدئولوژيك خود ناراست نمی نوشت، بلكه در پيوند با آنچه كه می نويسد، سند و منبع به دست می داد. برای نمونه، منبع اين نظريات كدام كتاب يا مقاله است كه «جهان سوم سمبل خوبی می شود و غرب سمبل زشتی و اهريمني» (ص 29). و يا در جای ديگر، «طرفداران نظريه استعمار عامل عقب ماندگی نيز نه چندان به ايران پيش از قرن نوزدهم كاری دارند ونه چندان در پی درك علل پيشرفت و ترقی عربيان برمی آيند. از ديد آنان [اين «آنان» كيانند ؟] به نظر نمی رسد درجامعة ايران قبل از قاجار مشكلاتی وجود داشته باشد» (ص 32). ارائه تصويری خود پرداخته از ديدگاههای ديگران و آنگاه رد آن ديدگاههای خود ساخته كه به واقع هنری ندارد، بعكس عين بی هنری است. اين نكته نيز بماند كه نويسنده محترم اگر تاريخ می دانست، اين را نيز می دانست كه « درك علل پيشرفت و ترقی غربيان » اگرچه به قصد كنجكاوی های روشنفكرانه ، قصد بسيار محترمی نيز هست، ولی برای يافتن راه حل برای معضل توسعه نيافتگی ايران در پايان قرن بيستم، كه به واقع هيچ چيز جهان پيرامونی ما به اوضاع آن دوران شباهت ندارد، به فرستادن انديشمندان ما پی نخود سياه بيشتر شباهت دارد تا اينكه نشانة كوششی جدی و صادقانه باشد برای يافتن راه حل.
از آن گذشته، گفتن دارد اما كه نويسنده محترم خود به آنچه كه از ديگران و برای ديگران می خواهد باور ندارد و عمل نمی كند. يعني، اگرچه برايشان مهم است كه « علل پيشرفت و ترقی غربيان » را بشناسيم ، واگرچه بر اين دل می سوزاند كه قرنها قبل از آنكه استعمار پای به ايران بگذارد، چراغ علم خاموش گشته بود، ولی ، خودش در پايان قرن بيستم به هيچ يك از موازين علمی پای بندی نشان نمی دهد. در فصل مقدمه كتابش « كار خود را با بازنگری اين ديدگاه»، ماركسيسم، شروع می كند تا در فصل بعدی نشان بدهد كه « تحليل ماركسيسم از روند تحولات اجتماعي» برای وارسيدن عقب ماندگی جامعه ای چون ايران چه مشكلات و نارسائی هائی به دنبال خواهد داشت. اين كاش نويسنده محترم اين خدمت عظيم را از جامعه روشنفكری ايران دريغ نمی داشتند. و اما، در پايان قرن بيستم آيا اين شيوة كار مفيد و كارساز است كه نويسنده ای دو فصل از كتابش را به بازنگری ديدگاهی تخصيص بدهد و درموارد مكرر از ماركس سخن بگويد ولی به هيچ كدام از نوشته های ماركس برای نشان دادن انتقادات خويش استناد نكند؟ البته كه نويسنده حق مسلمی دارد كه در رد هر ديدگاهی قلم بزند. ولی چگونه است كه ايشان به خود زحمت نداده اند تا حتی به يكی از نوشته های اين شخص [ماركس] كه از ديدگاه نويسنده مسبب اين هم كج انديشی و كج فهمی بوده است، نظری بيافكنند تا بتوانند مستدل تر و محكم تر رديه شان را قلمی بفرمايند! نويسنده ای كه اين همه اندر فوائد « درك علل پيشرفت غربيان » تاكيد می كند آيا ديده، شنيده، و يا خوانده است كه يك نويسنده غربی به چنين كاری دست بزند؟ وقتی نخوانده و ندانسته رديه می نويسيم، نتيجه اين می شود كه همين كه كسی از « تضاد طبقاتی » سخن گفت به برداشت نويسنده گرامی ما يعنی «بنابراين جملگی اين جنبش ها همانند يكديگرند» و تمامی «آنها را می توان يكسان مورد ارزيابی قرار داد» ( ص 47). در اين جا نيز نويسنده گرامي، به نمايندگی از سوی ديگران نظريه صادر می كند و بديهی است كه رد چنين ياوه بافی هائی كار دشواری نيست. نويسنده محترم، به واقع از همان ابتدا تصميمش را گرفته است تا بر نطرگاه ماركسيسم رديه بنويسد، خوب باشد. ولی ايكاش می رفتند و می خواندند و انتقادی آگاهانه می نوشتند كه شايد مثمر ثمری می شد و بی گمان ارزش آموزشی داشت. ولی بنگريد كه نويسنده محترم ما چه می نويسد! به گفته نويسنده ماركس گراها تضاد طبقاتی را موتور حركت تاريخ می دانند (ص 42) و ايشان می خواهند نادرستی اين نظر را نشان بدهند. به ذكر مثال رو می كنند كه اتفاقا خيلی هم خوب است. از قيام ها و مبارزات مردم سخن می گويندكه «ممكن است برخی به واسطة ظلم حكام يا سلاطين به وجود آمده باشند، برخی ريشه های مذهبی داشته اند، برخی ديگر بر سر آب و زمين بوده اند،در مواردی قيام ها بر عليه پرداخت ماليات يا خراج بوده است. يا ريشه های قومي، محلی و رقابت بين قبايل و طوايف و يا پای اختلافات مذهبی در ميان بوده ...... و اما در قالب ماركسيستی اين حركت ها همواره يك گونه تبيين می شوند و آنهم در چارچوب «مبارزات طبقات محروم و استثمار شده با اربابان و هيات حاكمة ظالم و استثمارگر» ( ص 46). با آنچه كه خود نويسنده نوشته است معلوم نيست چرا «تضاد طبقاتی» غلط می شود! دعوا بر سر زمين و آب و يا پرداخت ماليات و خراج، اگر نشانه های برخورد و تصادم طبقاتی نيست، پس چيست؟
و اما، روايت مغشوش نويسنده محترم به راستی انتها ندارد. اگرچه تحليلی به دست نمی دهند ولی به درستی می نويسند كه «ما اساسا در هيج مقطعی از تاريخ ايران نظام فئوداليزم نداشته ايم» (ص48) . « شيوة توليد آسيائی » نيز ظاهرا به دلشان نچسبيده است، چون بيشتر در حد يك ايده است (ص 44) . پرسش اما اين است كه در ايران، پس، چه داشته ايم؟
ماركسيست ها به قول ايشان تضاد طبقاتی را موتور حركت تاريخ می دانند كه به اعتقاد نويسنده نادرست است. خوب قبول، از ديدگاه ايشان، تغييرات و تحولات تاريخی به چه دليل يا دلايلی اتفاق می افتند؟ كسی كه می خواهد به جای معلول نگری و معلول نگاري، «علت جوئی و ريشه يابی» كند، آيا نبايد به اين پرسش اساسی پاسخ بدهد؟ برای نويسنده محترم، غير از كمبود باران و حملة مغولها، علل تغييرات و تحولات ايران چه بودند؟ به يادآوری می ارزد كه با چشم پوشی از مقوله باران، قبايل و چادر نشينی نيز از معادلة ايشان خذف خواهد شد. آيا بی انصافی می كنم اگر بگويم كه آقای نويسنده «تضاد طبقاتي» ماركس را با «كمبود باران» تاخت زده اند!
در همين راستا بد نيست اشاره كنم كه نويسنده اگرچه در بارة فئوداليزم قلم می زند ولی مختصات آن نظام را نمی شناسد. از سوئی می نويسد «زير بنای اقتصاد در نظام فئودالی بر مبنای توليدات كشاورزی بود» ( ص 60). و بعد ادامه می دهد كه در ايران هيچگاه فئوداليزم نداشته ايم. با اين همه می نويسد كه « از آنجا كه [ در ايران ] كشاورزی پايه اقتصاد را تشكيل می داده است » ( ص 105). اگر پايه بودن توليد كشاورزی بدون وارسيدن زير بنای مناسبات توليدی جامعه را فئودالی می كند ، پس ، چگونه است كه در ايران داستان به صورت ديگری در می آيد؟ نويسنده اگرچه در هر فرصتی به «مورخين ماركسيست» بد و بيراه می گويد ولی همانند پطروشفسكی و ديگر مورخان ماركسيست روسی برای تاريخ ما « فئودال های تاجر » ( ص 64) می تراشد و سپس تضاد مابين تجار و فئودال ها را در ايران انكار می كند و هرگز نيز به ذهنش خطور نمی كند كه پيشتر ولی « فئوداليزم » ايران را رد كرده بود. اگر اين رد كردن درست است، پس چرا می بايست ايران مختصاتی شبيه به مختصات اروپای فئودالی می داشت ؟ از آن بحث برانگيزتر روايت نويسنده است از مقولة « حكومت » در ايران. «در ايران تكليف قدرت همواره مشخص بود. اول، وسط و آخر قدرت به حكومت ختم می شد». به صورتی كه نويسنده مطلب را ارائه می دهد و به خصوص با كنار نهادن همگان تنها و تنها شخص شخيص شاه باقی می ماند. ولی مشكل تحليل نويسنده محترم ما اين است كه با كنار گذاشتن همگان، قدرت شاه از كجا می آمده است؟ يعنی می خواهم بگويم كه اگرچه در كل حرف نويسنده در بارة حكومت مطلقه درست است ولی روغن اين نكته درست را آنقدر زياد می كند كه همان سخن درست غير واقعی و نادرست می شود. زنجيره ای از وابستگان و پيوستگان ريز و درشت ، از جمله به خاطر منافع خاص طبقاتی ، گروهی و قومی شان بود كه مجريان بكن و نپرس شاه می شدند. اين درست است كه در برابر قدرت فائقه شاه وزير و گدا در هيچ بودن برابر بوده اند (اين در واقع يكی از عمده ترين مختصات حكومت مطلقه است)، ولی اين نيز صحت داشت كه همان وزير در برابر ديگران (به غير از شاه) خود مستبدی مطلق بود و هر كاری كه دوست می داشت می كرد بدون اينكه به كسی و مقامی پاسخ گو باشد. اين مخروط استبدادی تا سطح كدخدای ده پائين می آمد. بعلاوه، حتی شاه نيز برای اجرای آنچه كه فرمان می داد به حمايت گوشة ديگری از اين ساختار نياز داشت. مثال می زنم، ناصرالدين شاه با همراهی اكثريت شاهزادگان و ديگر درباريان و آقا خان نوری ها و علی خان ها .... بود كه به قتل امير كبير بر آمد. ناديده گرفتن آن ساختاری كه بود و هميشه نيز در ايران وجود داشت و همه چيز را در پوشش واژة گنگ « حكومت » آوردن راه گشا و كار ساز نيست چون منشاء قدرت همان « حكومت » برای آنچه كه می كرد به صورت معمائی لاينحل در می آيد.
می گويم ، نويسنده بر خلاف همه ادعاها مسئوليت پذير نيست و در بارة آنچه كه می نويسد نياندشيده است. اجازه بدهيد مثال بزنم. می نويسد، « اساسا در ايران مقوله ای به نام حمل و نقل وجود نداشت. حتی تا اوايل قرن بيستم حمل و نقل در ايران با استفاده از قاطر، الاغ، شتر، گاری و حداكثر اسب خلاصه می شد » ( ص 31-30). به واقع نويسنده می خواهد بگويد كه سيستم پيشرفته و موتوريزه حمل و نقل نداشتيم ولی بالكل منكر وجود «مقوله ای به نام حمل و نقل» می شود . در جای ديگر، برای اينكه روغن آش را به راستی زياد كند مدعی می شود كه «فی الواقع در برخی از كشورهای اروپائی از جمله انگلستان مصرف آب مجانی است و در منازل كنتور آب وجود ندارد» (ص 34). به عنوان كسی كه بيش از نيمی از زندگی اش را در انگلستان گذرانيده است، می گويم نويسنده بی دقتی می كند. فی الواقع در هيچ جای انگلستان «مصرف آب مجانی نيست» و هرگز مجانی نبوده است. آقای نويسنده نبودن كنتور را دليل بر «مجانی بودن» مصرف آب می داند كه نادرست است. در انگلستان، هر خانوار به فراخوار موقعيت، حق مصرف ساليانه آب می پردازد. با اشاره به اين نكات می خواهم بی دقتی نويسنده را نشان بدهم كه اگر در ثبت ديگر نكات نيز اين چنين كرده باشند كه به واقع، واويلا.
و اما، می گويم، نويسنده با تاريخ نگاری بيگانه است. دليل منهم اين است كه فصل دوم با فصل سوم كتابش جمع شدنی نيست. اگر «فصل دوم» درست است كه «فصل سوم» نادرست است و اگر «فصل سوم» درست است كه «فصل دوم» بايد دو باره نويسی شود. پس داستانش را بشنويم.
در فصل دوم از فقدان يك «اقتصاد سراسري» سخن می گويد و ادامه می دهد:
«حداقل نتيجة نامطلوب اين گونه خودكفائی در اين است كه چون توليدكنندگان اضافه توليدی ندارند، بالطبع درآمدی هم پيدا نمی كنند. فقدان درآمد بالطبع توليد كنندگان را از دستيابی به دارائی و سرمايه محروم می سازد. و فقدان سرمايه به نوبة خود باعث می شود كه سرمايه گذاری درامر توليد صورت نگرفته و درنتيجه توليد همواره در يك حالت ايستا در جا زده و پيشرفتی حاصل ننمايد. اين دور باطل را حتی امروزه هم در ايران می توان مشاهده نمود» (ص 81)
همين فصل باگرفتاری های ديگری نيز روبروست. پيشتر به اشاره گفتيم كه بيشتر اين فصل گرته برداری ناشيانه ای از كتاب « استبداد شرقي» ويتفوگل است ولی هيج جا به او اشاره ای ندارد. بعلاوه مفهوم دولت شرقی را نيز از « آنتی دورينگ » انگلس «وام» می گيرد و اين جا هم به منبع اصلی اشاره ای نيست. با اين وصف هم چنان به رديه نويسی خويش بر ديدگاه های ماركس ادامه می دهد. به نظر نويسنده ماركس و ماركس گراها تاريخ جوامع شرقی را از همان اساس نادرست فهميده اند، چون:
در غرب توليد ¬¬ تضاد ¬¬ دولت
در شرق دولت ¬¬ تهيه و توزيع آب ¬¬ توليد
نويسنده محترم كتاب انگار نمی داند كه اگر توليدی نباشد، يعنی تصويری كه ايشان از جوامع شرقی به دست می دهند، مازادی هم نيست تا در تهيه و توزيع آب سرمايه گذاری شود تا در پی آن « توليد براه بيافتد» ( ص 101). به عبارت ديگر، ايشان داستان پيدا شدن دولت را در هوا رها كرده اند و با توجه به اهميتی كه مقولي«دولت» در نوشته ايشان دارد، معلوم نيست بر سر بقيه ادعاهای ايشان چه می آيد؟ به اعتقادمن نتيجة نخواندن اغلب آنچه كه نوشته اند و يك در خط درميان خواندن شمار معدودی از منابع دست دوم و كوشش برای « وارونه كردن مخروط نگرش تاريخی ما» همين وارونه ديدن قضاياست . باري، توجه داشته باشيد كه نتيجه گيری نويسنده در فصل دوم « در جا زدن توليد» در ايران بود ولی در فصل بعد همين كتاب انگار كه دارد از سرزمين ديگری سخن می گويد. فقط «شمال و شرق ايران » نبود كه «تبديل به مراكز رونق و آبادانی شده بودند. چنين وضعيتی در مناطق ديگری از ايران نيز به وجود آمده بود» ( ص 137). كمی بعد، از «شكوفائی اقتصادی و صنعتی» سخن می گويد كه به پيشرفت « در زمينه های علمي» هم منتهی شد ( ص 137).
همان ايرانی كه گرفتار قهر آسمان بود و بعلاوه « بخش عمده ای از آن هم سبك زندگی چادرنشيني» داشت ( ص 89) كه « به دليل ماهيت ساده و ابتدائی خود، نظام قبيلگی چندان نيازی به ساختارها و نهادهای پيچيده و پيشرفته اجتماعي» نداشت و بعلاوه« نيازهای آن اندك و محدود بود» به ارادة نويسنده گرامی ما « عملا مركز علم و فرهنگ و تجارت و اقتصاد شده بود» ( ص 137). حال آن اقتصاد و جامعه ای كه در فصل دوم به آن گونه تصوير شده است، چگونه می تواند مركز علم و فرهنگ و تجارت و اقتصاد بشود، نكته ايست كه روشن نمی شود. ايشان دوست دارند همه خوانندگان كتاب ايشان خوشحال و راضی باشند. هم آنهائی كه در طول تاريخ ما، شلاق نوكری بيگانگان و اجانب را به عنوان بازوبند پهلوانی به رخ ما كشيدند و هم آنان، كه كبك وار سر در زير برف كرده و هر نقد و پرسشی را در اين پوشش كه ما در عهد پادشاه وزوزك، چنين و چنان بوديم، سركوب كرده امكان رشد و ريشه گرفتن ندادند.
آنچه خميرمايه اين كتاب مغشوش را می سازد همين دست وارونه ديدن ها ووارونه نويسی هاست . بگذاريدنمونه ديگری بدهم. در جائی ادعا می كندكه اگر « در آن مقطع نيز همانند امروز جايزه نوبل وجود می داشت بدون ترديد ايرانيان و دقيق تر گفته باشيم دانشمندان پهنة اسلام كه ايران نيز جزئی از آن بود، جوايز نوبل را در رشته های مختلف علوم درو می كردند» ( ص 202). بنده هم اميدوارم كه ادعای نويسنده درست باشد ولی وقتی به بررسي« نحوة پيدايش و خصوصيات عصر طلائی رونق علمی تمدن اسلامي» می رسيم، متوجه می شويم ،« آنچه كه بدنة علوم اسلامی را تشكيل می داد برگرفته از تمدنهای ديگر بود» ( ص 224). پس، به اين ترتيب، سرزمين های اسلامی و از جمله ايران نمی توانستند « عملا مركز علم» ( ص 137) بوده باشند، چون به ادعای خود ايشان، از تمدن های ديگر و طبيعتا پيشرفته تر می آموخته اند. خود نويسنده می نويسد، « بخش عمده ای ازمعرفتی كه حاصل شده بود ترجمه و تقليد منابع پيشينيان بود» و بهمين دليل وبه درستی می نويسد كه « در ترجمه و تقليد، تفكر و كنكاش كمتر به وجود می آيد» ( ص 226). يعنی هر چه آدم صفحات بيشتری از كتاب را می خواند، « عصر طلائي» كم رنگ تر می شود و سرانجام كاملا رنگ می بازد.
و اما، اگراز شيوة استدلال نويسنده پيروی كنيم، حتی در شروع عصر طلائی هم مسائلی وجود داشت كه « مارا ما كرده بود» و اين مسائل نيز هم چنان در خود ما بود، چون آنچه از « بيرون» می آمد علم بود و ترجمه و نتيجه هراس انگيزی كه از اين نگرش نويسنده می توان گرفت و يا بايد گرفت اين كه ما شرقيان انگار« نژادی پست تر» بوده ايم كه در همه طول و عرض تاريخ هميشه از ديگران عقب تر بوده ايم. (4) در همين راستا به روايت نويسنده دقت كنيم . « علوم طبيعي» « درختی نبود كه بصورت نهالی كاشته شده و به تدريج ريشه دوانيده و رشد كرده باشد، بلكه درختی بود كه با ريشه از جای ديگر كنده شده و به بغداد آورده شده و در آنجا كاشته شده بود» و بهمين دليل، نيز اين درخت « بالطبع از خود هويت و جهت هم نداشت» ( ص 225). با اين همه، اگر «در آن مقطع نيز همانند امروز جايزه نوبل وجود می داشت بدون ترديد ايرانيان و دقيق تر گفته باشيم دانشمندان پهنة اسلام كه ايران نيز جزئی از آن بود، جوايز نوبل را در رشته های مختلف علوم درو می كردند»! ( ص 202). انشاالله خير باشد!
اگرچه پيشنهادم به نظر خنده دار می آيد ولی دارم متقاعد می شوم كه نويسنده، كتاب خودش را نيز دقيق نخوانده است. در رد نظر كسانی كه « خاموشی چراغ علم در ايران» را در نتيجه عامل خارجي، برای نمونه، حمله مغولها، می دانند، نويسنده با آوردن گفتاوردی از يك كتاب بد نوشتة ديگر (5) ، با قيافه ای حق به جانب می پرسد كه « آيا مسئله به همين سادگی بود؟» يعنی اگر «خاموشی چراغ علم در ايران» ناشی ازهجوم مغولان [ يك عامل خارجي] بوده باشد، « در اين صورت موضوع چندانی ديگر برای تحقيق نمی ماند» ( ص 205، عبارت داخل [ ] را افزوده ام). صورت مسئله را درست می داند ولی با قاطعيت و حروف برجسته اعلام می كند « اين افول را آنان به وجود نياوردند» ( ص 205) و به يادمان باشد كه نويسنده برای يافتن علل درونی افول كوشش می كند. مدتی بعد ولی می خوانيم كه « عليرغم فضای ركودی كه در بغداد حاكم گرديد، در ايران فعاليت های علمی ادامه يافت» . خاندان های مختلفی كه در ايران بودند كمتر سياست بغداد را طابق النعل بالنعل به اجرا گذاردند،تا اين كه « سرانجام پس از هجوم قبائل آسيای مركزی در قرن يازدهم، در ايران نيز فضای بغداد [يعنی ركود] حاكم گرديد» ( ص 82-281). به سخن ديگر، نويسنده كه قرار بود بر خلاف ديگران كه « معلول نگري» كرده و هميشه از تاريخ « فرار كرده اند» « علت جوئی » و «ريشه يابی » كند، با اين همه ادعا و خود پسندی كه صفحات اين كتاب را پوشانده است، خاموشی چراغ علم در ايران را نيز همانند ديگران ناشی از يك « عامل خارجي» برآورد می كند وگناه بزرگترش به گمان من اين است كه ادعای ارائه نگرشی متفاوت از ديگران هم دارد. و چون همين كتاب را حتی با دقت نخوانده است، پس به دفعات تكرار می كند كه « اسباب و علل عقب ماندگی ايران هر چه بود از داخل بود» ( ص 285)، اشكال كار نويسنده به نظر من در اين است كه نمی داند در بررسی ای كه ارايه می دهد، اين « داخل» در همة موارد از «خارج » آمده است. در جائی حمله مغولان است و در جای ديگر، يورش ديگر قبايل آسيای مركزي. اين «خارج » ولی استعمار و امپرياليسم غرب نباشد، بقيه انگار برای اين نويسنده مهم نيست. گفتيم در جائی مغولان و در جای ديگر، ديگران اند كه معركه گردان تاريخ ما می شوند و اين مای ايرانی هستيم كه در اين نوشته نيز به صورت «مفعولان تاريخ» قلمداد می شويم و اين، به گمان من زشت ترين پی آمد ناشی ازتحليل در اين كتاب است.
و جالب است كه باوجود ارائه تحليلی از اين دست، نويسنده در موارد مكرر اين ادعای بی پايه خويش را تكرار می كند كه ايشان با نوشتن اين كتاب «برای نخستين بار بجای معلول نگاری سعی كرده به علت يابی بپردازد» و به قول ايشان به همين علت هم « اين چنين مورد خشم وغضب قرار گرفته» ( ص 423). چنين آرزوئی برای نويسنده التبه كه ايراد و اشكالی ندارد. واما، آدم اين درد را با كدام زبان بگويد كه برای يك نويسنده و محقق ايرانی كه در سالهای پايانی قرن بيستم كتاب می نويسد پرسش اساسی اين است كه: « چگونه استعمارگران توانستند از هزاران كيلومتر آنطرفتر آمده و بر ما مسلط شوند، اما ما نرفتيم آنها را به استعمار درآوريم؟ » ( ص 418)
تو گوئی كه ما در ايران بلاكشيده مان، ديگر هيچ مشكل و معضل ديگر نداريم. همين كه فهميديم در هزار سال پيش از ديگران عقب تر بوده ايم، ديگر خيالمان راحت می شود و همه دست به دست و بازو به بازو هم می دهيم تا به قول نويسنده شايد به وضعی برسيم كه مثلا حالا ديگر ما برويم و « هلند، دانمارك وسوئد را به استعمار خودمان» ( ص 418) در بياوريم! جهان بينی پنهان شده در ورای اين نگرش به راستی هراس انگيز است. يا مستعمره می كنی و يا مستعمره می شوي، برای جوامع بشري، راه سومی وجود ندارد. چنين نگرشی اگر نشانه تبليغ استعمار سالاری نيست، پس چيست؟ يعنی همين امروز نيز، با پی گرفتن اين شيوة بررسی چگونه می توان به امپرياليسم جهان خوار امريكا يا ديگر قدرت های سلطه طلب گفت كه بايد دست از زورگوئی و ظلم و ستم بر ملل ضعيف تر بر دارند. آيا نويسندة با فضيلت اين كتاب نخواهد گفت كه می توانند و می كنند. ما هم اگر می توانستيم، می گرديم يا بايد می كرديم...
و اما، من بر آنم كه جامعة بشری در پايان هزاره دوم و آغاز هزارة سوم ميلادی با قوانين حاكم بر جهان حيوانات و بر جنگل بسی بيشتر از آن چه كه نويسندة محترم اين كتاب تصور می كند، فاصله گرفته است.
1998



1. اين نقد برای اولين بار در فصل نامة « تاريخ معاصر ايران»، موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، تهران، سال دوم، شمارة 5، بهار 1377 چاپ شد. آقای دكتر زيبا كلام به اين نوشته پاسخی نوشتند كه در همان نشريه، شمارة 6، تابستان 1377 از چاپ در آمد. عبرت آمور اين كه، نوشتة حاضر، بدون اطلاع من در كتابشان تجديد چاپ گشت. اگر چه قضاوت نهائی در باره اين نقد با خوانندگان است ولی آقای دكتر در پاسخشان به من ايراد گرفته بودند كه «انگلستان كه جای خود دارد بعيد بنظرم می رسد حتی در بيافرا هم آن نوشته را بتوان به عنوان نقد عرضه داشت» تاريخ معاصر ايران، شمارة 6، ص 294. بر خلاف آقای دكتر، من دربارة جوامع مختلف بااین دیدگاه نژادپرستانه قضاوت نمی كنم ولی می دانم كه مستقل از ادعاهای كم خرج، تنها مستبدانه انديشانند كه درعمل حق و حقوق ديگران را به رسميت نمی شناسند.
2. از اين پس، فقط به شمارة صفحه اين كتاب در متن ارجاع خواهم داد
3. بنگريد به پطروشفسكي، اي.پ: كشاورزی و مناسبات ارضی در ايران عهد مغول، ترجمه كريم كشاورز، تهران،‌1344، جلد اول، ص 61
4. نويسنده مستقيما چنين ادعائی ندارد ولی از بررسی ارائه شده در اين كتاب، برخلاف ادعای نويسنده غير از اين نمی توان نتيجه گرفت.
5. نويسنده آن چنان از كتاب آقای فشاهی نقل می كند كه انگار آن كتاب حرف اول و آخر را در بارة تاريخ ايران زده است. برای نقدی مفصل از كتاب آقای فشاهی كه در موارد مكرر مورد استفاده نويسنده قرار گرفته است بنگريد به بهروز امين: « در بارة فئوداليسم ايران در قبل از مشروطه» ، تهران، پيام، 1356.


4 نظر:

ناشناس گفت...

آقاي احمد سيف همين الان مقاله’ " جنسيت و فرهنگ, زن ستيزي در ايران" شما را خواندم و از اينكه خود شما در همان صفحه اول كلمه’ " حرامزاده " را با بار منفي به كار برده ايد تعجب كردم. شما ديگر چرا؟
موناهیتا

ناشناس گفت...

Dear Dr Seyf,
I appreciate very much your concern and I am looking forward to reading your next comments and conclusion.
With many Thanks
Homa

ناشناس گفت...

دوست گرامی موناهیتا: حق با شماست.پوزش می خواهم. حتما درستش خواهم کرد .دقت نکرده ام.
احمدسیف

ناشناس گفت...

دوست گرامی هما: با سپاس از شما ممکن است اندکی دیر بشود ولی دروغ نخواهد شد. تا کنون که اگر هم دوستانی این نقد را د راین جا خوانده باشند نظری ارایه نداده اند. چند روزی صبر می کنم و بعدهمان گونه که وعده دادم در باره نکات شما توضیح خواهم داد. از لطف و مرحمت شما سپاسگزاری می کنم. موفق و سلامت باشید.
احمدسیف